۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

120- غفلت روان

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید.
شخص پاسخ داد:
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت:
چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت:
خب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید:
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد:
احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: 
همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان، نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده. 

نتیجه از زبان سقراط:
بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

داستان های مرتبط:
1- سه پرسش سقراط
2- رمز موفقیت

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

119- تولستوی

روزی لئون تولستوی، در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. 
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت:
مادمازل من لئون تولستوی هستم. 
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت:
چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در جواب گفت:
شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!

نتیجه:
شخصیتتان را برای افراد جدید، خوب معرفی کنید.

داستان های مرتبط:
1- ادب اصیل ما
2- سگ نابغه
3- ادب اصیل ما
4- قدرت محبت
5- عشق واقعی

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

118- فراست کودکانه

زمانیکه نادر شاه افشار، عزم تسخیر هندوستان داشت؛ در راه کودکی را دید که به مکتب می‌ رفت. 
از او پرسید: پسر جان چه می‌ خوانی؟
قرآن.
از کجای قرآن؟
انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح، فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد!
نادر گفت: چرا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌ زند می‌ گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌ کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌ داد یک سکه نمی‌ داد. زیاد می‌ داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.

از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد! 

نتیجه:
همیشه نگرشی مثبت از وقایع داشته باشید.

داستان های مرتبط:
1- شیطنت
2- قطار مدیریتی چهار بچه

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

117- عشق سریع

پسره به دختره میگه:
من عاشقتم. می‌خوام باهات ازدواج کنم. 
دختر: خونه داری؟ 
نه... 
دختر حرفشو قطع می‌کنه: BMW داری؟ 
نه... 
چقدر حقوق می‌گیری؟ 
پسر: حقوق ندارم. آخه... 
دختر: برو گمشو! چی فکر کردی به من پیشنهاد دادی؟ و میره!
پسر با خودش می‌گه:
من چند تا ویلا دارم، خونه واسه چی؟
یه پورشه با بنز دارم، BMW دوست ندارم.
چجوری حقوق بگیرم، وقتی خودم مدیر شرکتم؟! 

نتیجه:
در تصمیم گیری عجول نباشید.

داستان های مرتبط:
1- شکار پلنگ
2- سگ نابغه

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

116- یخچال دزدی!

یه یخچال نو خریدم، یخچال قدیمیه رو گذاشتم دم در.
روش نوشتم: 
رایگان! هرکسی خواست، ببره. 
هر روز می اومدم می‌دیدم یخچال سر جاشه! 
2 ، 3 روز گذشت دیدم اینطوریه رو یخچال نوشتم: 
برای فروش، 50.000 تومان! 
فردا صبحش اومدم دیدم یخچال رو دزدیدن! 

نتیجه:
در بسیاری موارد، گزینه رایگان حتی برای اجناسی که به درد شما نمیخورد، برای مردم جذب کننده نیست. باید برای آن هم قیمتی تعیین کرد.

داستان های مرتبط:
1- فرصت ویژه
2- پیشنهاد بی شرمانه


۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

115- پنجره زندگی

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند. 
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌ اش درحال آویزان کردن رخت‌ های شسته است و گفت:
لباس‌ ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌ داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. 

هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌ اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان‌‌ همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: 
یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.
مرد پاسخ داد: 
من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم! 

نتیجه: نوع دید و نگاه ما به شرایط، می تواند به راحتی شادی و ناراحتیمان را رقم بزند.
 

داستان های مرتبط:
1- رایگان های زندگی
2- کوزه شکسته
3- جعبه کفش

۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

114- شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس

شاه عباس از وزیر خود پرسید: 
امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟
وزیر گفت: 
الحمدالله به گونه‌ ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!
شاه عباس گفت: 
نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می‌ بایست کفاشان به مکه می‌ رفتند نه پینه‌ دوزان، چون مردم نمی‌ توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می‌ پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم. 

نتیجه:
1- یک شاخص مناسب می‌تواند در عین سادگی بیانگر وضعیت کل سازمان باشد. 

2- در تحلیل شاخص باید جنبه‌های مختلف را بررسی نمود. گاهی بهبود ناگهانی یک شاخص بیانگر رشدهای سرطانی و ناموزون سیستم است.

داستان های مرتبط:
1- من یار مهربانم، سرویس شده دهانم!
2- دربار خان زند
3- مدیر ارشد

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

113- روماتیسم

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه‌ ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید.
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد می‌ شود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت:
روماتیسم حاصل مستی و می‌گساری و بی‌بند و باری است.
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم.
اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است! 

نتیجه: پیش از پاسخ دادن، مطمئن شوید سوال را به خوبی متوجه شده‌اید و جواب آنرا می‌دانید.

داستان های مرتبط:
1- دختر خوشگل و پدر روحانی
2- روش شناخت شیطان
3- غول چراغ جادو

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

112- مار را چگونه باید نوشت؟

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی‌سوادی در آن سکونت داشتند. 
مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می‌کرد. 
برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری‌های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می‌کند. 
اما مرد شیاد نپذیرفت. 
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری‌های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه‌های او هشدار داد. 
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی‌سواد هستند. 
در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می‌شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. 
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از این‌ها مار است؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می‌توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند. 

نتیجه: 
1- اگر می‌خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آن‌ها را با خود همراه کنیم.
2- بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آن‌ها، با آن‌ها سخن گفته و رفتار کنیم.
3- همیشه نمی‌توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم.
4- باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آن‌ها داد.

داستانهای مرتبط:
1- فرصت ویژه
2- وکیل
3- استفاده نکنی، استفاده میکنن

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

111- گل

پل، یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. 
شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می‌زد و آن را تحسین می‌کرد.

 پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: 
برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: 

منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون اینکه دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون،‌ای کاش...
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می‌خواهد بکند. او می‌خواست آرزو کند. که‌ ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

ای کاش من هم یک همچو برادری بودم!
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت:

دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟ 
اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، گفت:

آقا، می‌شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟ 
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می‌خواهد بگوید. او می‌خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت:

بی‌زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله‌ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی‌گشت.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد و گفت:

اوناهاش، جیمی، می‌بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می‌تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه‌های شب عید رو،‌‌ همان طوری که همیشه برات شرح می‌دم، ببینی. 
پل در حالیکه اشکهای گوشه چشمش را پاک می‌کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگ‌تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند. 


نتیجه: در مسابقهٔ زندگی، گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره!

داستان های مرتبط:
1- نقطه ضعف یا مرکز قدرت
2- رایگان های زندگی
3- کوزه شکسته
4- جعبه کفش
5- فرصت زیاده روی
6- اشتباه فرشتگان

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

110- کوزه شکسته

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. 
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.


کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " 
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده... سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ 
من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی!؟

نتیجه:
همیشه می توان از چیزهایی که در زندگی در ظاهر به درد نمیخورند، با کمی خلاقیت و مدیریت بهتر، بهترین استفاده را در جهتی دیگر نمود. 

داستان های مرتبط:
1- قاچاق خلاقانه
2- قیمت یک روز بارانی
3- قطار مدیریتی چهار بچه

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

109- سگ نابغه

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود:
لطفا 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین.
10 دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم  کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.

صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد. دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالیکه دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی  در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: 

چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:

تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه..!

نتیجه:
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
 

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.


داستانهای مرتبط:
1- دیوانه یا احمق
2- قطار مدیریتی چهار بچه
3- سیاه و سفید

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

108- کامیون حمل زباله

روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید. راننده تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بيرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
با تعجب از او پرسیدم:
چرا شما اين رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برايتان توضيح ميدهم: ((قانون کامیون حمل زباله))
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال،  ناکامی،  خشم و ناامیدی در اطراف می گردند.
وقتی آشغال در اعماق وجودشان  تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگری در سر کار، در منزل، یا توی خیابان  پخش کنيد.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند.
زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید، از این رو...
افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید. 

نتیجه:
زندگی 10 درصد چیزی است که شما می سازید و 90 درصد، نحوۀ برداشت شماست. 

داستانهای مرتبط:
1- رایگان های زندگی
2- جعبه کفش
3- فرصت زیاده روی
4- اشتباه فرشتگان

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

107- آبدارچی مایکروسافت

مرد بیکاری برای آبدارچی‌گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد.
رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.
سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده‌اید.
آدرس ایمیلتان را بدهید تا فرم‌های استخدام را برای شما ارسال کنم. مرد جواب داد: متاسفانه من کامپیو‌تر شخصی و ایمیل ندارم. رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. 
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد.
نمی‌دانست با 10 دلاری که در جیب داشت چه کند. تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده، دم در منازل مردم آنرا بفروشد.
او ظرف چند ساعت سرمایه‌اش را دو برابر کرد!
به زودی یک گاری خرید.
اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. 
او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود.
تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم.
نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگ‌ترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید.
تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می‌شدید؟
مرد گفت:
احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم! 

نتیجه: برای دست یابی به موفقیت، همیشه به یک چیز متکی نباشید. مسیرهای بسیار زیادی برای موفقیت وجود دارند. از خلاقیت برای بکار بردن کمترین ها برای رسیدن به بیشترین ها استفاده کنید.

داستان های مرتبط:
1- کارمند تازه وارد
2- مصاحبه شغلی
3- سه دلیل برای لزوم افزایش حقوق

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

106- هلمز، واتسون و شب پر ستاره


شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره میبینم.
هلمز گفت: چه نتیجه می گیری؟
واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند! 

نتیجه: بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستهایمان است ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.

داستان های مرتبط:
1- سیگار و هواپیما
2- دیوانه یا احمق
3- نارگیل سوراخ دار

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

105- شاهزاده و عروسک


روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.
شاهزاده با تمسخر گفت:
منکه دختر نیستم با عروسک بازی کنم!
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالیکه در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یاد شده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت:
جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:
پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.
عارف پاسخ داد: نه
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت:
این دوستی است که باید بدنبالش بگردی
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت:
استاد اینکه نشد!
عارف پیر پاسخ داد:
حال مجددا امتحان کن
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند. 

نتیجه: شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.

داستان های مرتبط:
1- دوست و خشم
2- پروانه فرصت
3- فرصت زیاده روی

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

104- سوپ سنگ

فروشنده‌ای به قصد فروش محصولاتش در حال گذر از روستایی کوچک بود. او به شدت احساس گرسنگی می‌کرد و همین طور که با نا‌امیدی به دنبال خوراکی می‌گشت. ناگهان سو سوی نوری که از کلبه‌ای کوچک به بیرون می‌تابید را مشاهده کرد. با خوشحالی در کلبه را زد. 
صاحبخانه که کشاورزی ساده بود، در را گشود. فروشنده:
دوست عزیز من بسیار گرسنه هستم. آیا می‌توانید کمی غذا به من بدهید؟ 
کشاورز برو دنبال کارت! این وقت شب ما هیچ غذایی نداریم که به تو بدهیم. 
فروشنده:
لطفا یک لحظه صبر کنید … آیا ممکن است کمی آب و یک ظرف به من بدهید؟ 
کشاورز: آب را برای چه می‌خواهی؟
فروشنده: می‌خواهم برای خودم یک سوپ خوشمزه درست کنم، آن هم از سنگ. 
زن کشاورز با کنجکاوی گفت:
فکر نکنم اگر کمی آب به او بدهیم، اشکالی پیش بیاید. 
کشاورز نیز خواسته فروشنده را پذیرفت. فروشنده:
خانم، از شما ممنونم. اشکالی دارد اگر ظرف آب را روی آتش بگذارم؟ 
زن کشاورز: اوه، اگر لازم است، اشکالی ندارد. و فروشنده را به آشپز خانه برد و ظرف را روی اجاق گذاشت. 
فروشنده: بسیار خوب. حالا یک تکه سنگ را در ظرف می‌گذارم و صبر می‌کنم تا خوب بپزد. 
کشاورز و همسرش که کنجکاو شده بودند، نزد فروشنده ماندند تا از کار او سر در بیاورند. بعد از مدتی فروشنده در ظرف را برداشت و کمی از سوپ را چشید و گفت: اوه، بد نیست. اما به مقداری نمک احتیاج داریم. 
زن کشاورز: صبر کنید، ا لان نمک می‌آورم، آشپز نمک را درون ظرف ریخت. 
فروشنده: بگذارید تا دوباره مزه‌اش را امتحان کنم. باور نکردنی است! زن کشاورز با بی‌قراری: باید خوشمزه باشد. نه؟ 
فروشنده: بله، اما با یک پیاز می‌توانیم مزه‌اش را بهتر کنیم. کشاورز رو به همسرش: زود برو یک پیاز بیاور و گرنه مجبوریم، تمام شب او را تحمل کنیم. 
آشپز پیاز را از زن گرفت و به سوپ افزود.
فروشنده: به نظر می‌رسد که همه چیز روبراه است. اما اگر کمی هویج و سیب زمینی هم به آن اضافه کنیم عالی می‌شود. 
کشاورز با بی‌ میلی: صبر کن، الان می‌آورم، آشپز هویج و سیب زمینی را به سوپ اضافه کرد و بعد از مدتی سوپ به جوش آمد. 
کشاورز: به نظر تو نباید دوباره از آن بچشی؟
فروشنده البته، اما شما هم باید در خوردن سوپ با من سهیم شوید. اجازه بدهید تا کمی ادویه و سبزی هم به آن اضافه کنیم.
زن کشاورز: بله حتما این کار را بکنید. بوی غذا فضای کلبه را پر کرده بود. سوپ که آماده شد. 
فروشنده گفت: بسیار خوب، لطفا تعدادی کاسه بیاورید تا از خوردن این سوپ خوشمزه در کنار هم لذت ببریم. 
زن کشاورز: با کمی نان سفره‌ مان کامل می‌شود.
کشاورز: اوه چه سوپ لذیذی! 
زن کشاورز: اوه! باور نکردنی است. شما چطور آن را درست کردید؟ 
فروشنده: این غذا را مدیون سنگی هستیم که به همراه داشتیم. 
زن کشاورز: ممکن است کمی از آن را به من نشان بدهید؟ 
فروشنده: اوه، متاسفم دوست عزیز. من نمی‌توانم اسرار کارم را فاش کنم. بسیار متشکرم و شب خوش! 

نتیجه: برای پیشبرد کارهایتان، همیشه مهربانی و کمی تفکر خلاقانه (TRIZ) مورد نیاز است.

داستان های مرتبط:
1- سیاه و سفید
2- دختر خوشگل و پدر روحانی
3- تست استخدام
4- قاچاق خلاقانه

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

103- آلزایمر یا ایدز

تلفن زنگ زد و خانوم گوشی را برداشت.
صدای زنی از آن سوی خط آمد: 
- سلام خانوم.
- سلام.
- من از آزمایشگاه تماس می‌گیرم.
- بفرمایید، امرتون؟ 
- میخواستم بگم متاسفانه آزمایشهای همسرتون با یکی دیگه قاطی شده و ما الان دو تا جواب آزمایش متفاوت داریم.
- اوا! یعنی چی خانوم؟ این چه وضعشه؟ 
- متاسفم! ولی کاریه که شده.
- حالا جواب آزمایشها چی هست؟ 
- یکیشون آلزلیمر داره و یکی دیگشون ایدز.
- وای! حالا من باید چیکار کنم؟ 
- نگران نباشین، من واسه همین تماس گرفتم، می‌خواستم بگم همسرتون رو از خونه بندازین بیرون، اگه تونست برگرده باهاش سکس نکنین! 

نتیجه: برای هر موضوع، راه حلهای متفاوتی وجود دارد.

داستان های مرتبط:
1- اشتباه موردی
2- اشتباه فرشتگان
3- نقطه ضعف یا مرکز قدرت

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

102- حمام بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم:
شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ 
روان‌ پزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. 
من گفتم:
آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. 
روان‌ پزشک گفت:
نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟! 

نتیجه:
1- راه حل همیشه در گزینه‌های پیشنهادی نیست. 
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود. در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی. 
3- همه راه حل‌ها همیشه در تیررس نگاه نیست.

داستان های مرتبط:
1- فرصت زیاده روی
2- بار اولته

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

101- قاطر و کار گروهی

باران بشدت می‌بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش می‌راند ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورد و از نرده‌های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمه‌ای ندید اما لاستیک‌های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشد. به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می‌کرد به آرومی آمد و در را باز کرد.

راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت که ممکن است از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که:


بذار ببینم فردریک چیکار می‌تونه برات بکنه.

با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یک قاطر پیر رو گرفت و با زور آن را بیرون کشید. تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند، اما چه می‌شد کرد، در آن شرایط سخت به امتحانش می‌ارزید.

با هم به کنار جاده رسیدند و کشاورز طناب را به اتومبیل بست و یک سر دیگر آن را محکم دور شانه‌های فردریک یا‌‌ همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد:

یالا، پل، فردریک، هری، تام، فردریک، تام، هری، پل… یالا سعیتون رو بکنین… آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه… خوبه تونستین.

راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومیبل را از گل بیرون بکشد. با خوشحالی و تعجب از کشاورز تشکر کرد و هنگام خداحافظی از او پرسید:

هنوز هم نمی‌تونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادوئی در کاره.

کشاورز پاسخ داد:

ببین عزیزم، جادوئی در کار نیست. اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی می‌کنه، آخه می‌دونی قاطر من کوره! 

نتیجه: همیشه کار گروهی، موفقیت بیشتری نسبت به کار تکی به همراه دارد.

داستان های مرتبط:
1- سگ های ناامید
2- قطار مدیریتی چهار بچه
3- شیطنت
4- دوست و خشم

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

100- بهشت و جهنم

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آن‌ها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. 
پیاده‌ روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آنجاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌ بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» 
دروازه‌ بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» 
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.» 
دروازه‌ بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.» 
- اسب و سگم هم تشنه‌اند. 
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. 
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد. 
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم. 
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید. 
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. 
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید. 
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ 
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! 
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است. 
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! 
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند!

نتیجه: هیچگاه دوستان واقعیتان را در هیچ کجا تنها نگذارید. موفقیت در گرو اتحاد و همراهی است.

داستانهای مرتبط:
1- مباحثۀ دختر با معلمش
2- اشتباه فرشتگان

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

99- تصمیم گیری لوبیایی

روزی از روز‌ها، در یکی از شرکت‌های صنعتی مدیری توانمند کار می‌کرد که آوازه «تصمیم گیرنده سریع» را با خود یدک می‌کشید.
هر زمان که یکی از کارمندان آن شرکت نزد این مدیر می‌آمد و مشکلی را با او در میان می‌گذاشت، مدیر توانمند ما درحالیکه با یک دست در جیب و یک دست زیر چانه به سقف خیره می‌شد، اندکی به تفکر می‌پرداخت و سپس سریعاً و با اقتدار کامل پاسخ مثبت یا منفی خود را اعلام می‌کرد به طوری که کارمندان از این همه اعتمادبه نفس که در رییس خود می‌دیدند دچار شگفتی می‌شدند. 
پس‌از گذشت چند سال، با تصمیمات و تدابیر سریعی که این مدیر اتخاذ می‌کرد، شرکت آن‌ها عالیترین مدارج پیشرفت را پیمود. داستانهای زیادی در مورد توانایی مرموز تصمیم‌گیری سریع این مدیر نقل می‌شد و حتی کار به دخالت دادن نیروهای فوق طبیعی نیز کشیده شده بود. یک روز، رییس قسمت فروش شرکت نزد او آمد و پس از ارائه طرحی از او خواست نظرش را در باره آن طرح بیان کند. مدیر، پس از برانداز کردن آن طرح و پرسیدن چند سوال، اندکی به تفکر پرداخت و گفت: «طرح خوبی است، آن را به مرحله اجرا در آور». 
روز دیگری، از مدیر درمورد وضعیت سالن غذا خوری شرکت سوال شد و پیشنهاد گردید که محل آن به جای دیگری تغییر یابد. اما مدیر پس از طرح چند سوال ابراز داشت: «سالن در‌‌‌ همان جایی که هست باقی بماند». 
تصمیم گیری سریع و موکد و بدون تاخیر و همیشه جواب سریع و صریح دادن از خصوصیات برجسته مدیر توانمند ما بود که سایر مدیران در مورد آن غبطه می‌خوردند. سال‌ها گذشت و آن شرکت با مدیریت آن مدیر، پیشرفتهای زیادی نمود تا اینکه یک روز زمان بازنشستگی او فرا رسید. 
مدیر جانشین که از توانایی های مدیر قبلی اطلاع کامل داشت از او خواست که راز موفقیتش را با او در میان بگذارد. مدیر قدیمی با کمال میل حاضر شد که رازش را برملا سازد. این بود که گفت:
راز کار من لوبیاست!
مدیر جدید که کاملا گیج شده بود از او خواست که مسئله را بیشتر توضیح دهد. به همین سبب مدیر قدیمی مقداری لوبیا از جیبش درآورد و پس از اینکه آن‌ها را در این دستش ریخت و دو باره در جیبش قرار داد گفت: «سال‌ها قبل پی بردم که اگر تصمیم‌گیری در مورد مسئله‌ای را به عقب بیاندازی آن مسئله بسیار بد‌تر و مشکل‌تر از قبل می‌شود. این بود که من روشی را برای تصمیم‌گیری سریع ابداع نمودم. روش من به این ترتیب بود که پس از تهیه مقداری لوبیا، آن‌ها را در داخل جیبم قراردادم و هر زمان که مجبور بودم در موردسوالی جواب بله یا نه بدهم مقداری از آن لوبیا‌ها را به اندازه یک مشت برمی‌داشتم و در داخل جیبم شروع به شمارش آن‌ها می‌کردم. اگر مجموع این لوبیا‌ها عددی فرد بود جواب منفی و اگر مجموع آن‌ها زوج بود جواب مثبت می‌دادم». 
مدیر قبلی ادامه داد: «همانطوری که می‌بینی فرقی نمی‌کرد که جواب من مثبت باشد یا منفی بلکه چیزی که مهم بود این بود که جریان تصمیم‌گیری به تعویق نیافتد. البته تصمیمات من گاهی از اوقات غلط از آب در می‌آمد و این امری اجتناب ناپذیر بود. اما، چه درست و چه غلط، تصمیم‌گیری باید هرچه سریع‌تر صورت پذیرد تا بتوان انرژی خود را صرف چیزهایی که واقعاً اهمیت دارند نمود». این گونه بود که مدیر جدید نیز همراه با مقداری لوبیا داخل جیبش، پست مدیریت را از آن مدیر توانمند تحویل گرفت.

نتیجه: علاوه بر درستی هر تصمیم، اتخاذ تصمیم بموقع نیز اهمیت زیادی داردبطوری که با درستی تصمیم برابری دارد. عدم تصمیم بموقع بعضی اوقات از تصمیمات صحیح دیر هنگام نیز بد‌تر است.

داستان های مرتبط:
1- قطار مدیریتی چهار بچه
2- پروانه فرصت
3- فرصت زیاده روی

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

98- اخلاق یک

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره اخلاق پرسیدند.
جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می‌گذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند 2 تا صفر جلوی عدد یک می‌گذاریم = 100
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس 3 صفر جلوی عدد یک می‌گذاریم = 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی‌ماند. صفر مکمل است اما به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت. 


نتیجه: در زندگی سعی کنید انسانی با نمرۀ 1 باشید.

داستان های مرتبط:
1- بازیگر
2- شرط بندی
3- خرید شوهر

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

97- اشتباهات بزرگ

هر دهه در آمریکا کتابی بنام (اشتباهات بزرگ) چاپ می‌شود.
از خاطرات رئیس سازمان ناسا ی آمریکا که در این کتاب ثبت شده این است که وقتی فضانوردان از جو زمین خارج می‌شدند، به علت عدم وجود جاذبه قادر به نوشتن گزارش نبودند. زیرا جوهر خودکار یا خودنویس بر روی کاغذ اثری نمی‌گذاشت.
در سال 1968 رئیس سازمان ناسا تصمیم گرفت این مشکل را حل کند و از تمام شرکتهای تجاری و پژوهشی دعوت به همکاری کرد. سرانجام پس از 8 ماه و نیم زمان و حدود 11 میلیون دلار سرمایه گذاری، یک شرکت پژوهشی موفق شد قلمی را بسازد که در تمامی شرایط جوی از قبیل زیر آب، در فضا، در سرمای شدید، گرمای شدید و خلاصه در تمامی شرایط قابل استفاده باشد.
زمانیکه این محصول رونمایی شد و جشنی در این خصوص گرفته شد، تلگرافی از طرف سازمان فضایی روسیه به دستشان رسید با این متن:
کار بسیار خنده داری انجام داده‌اید. ما چندین سال است برای ثبت اطلاعات در فضا از مداد استفاده می‌کنیم. تمام!
به گفته رئیس وقت ناسا بعد از رسیدن این تلگراف، 4 ماه دفتر پژوهشی سازمان تعطیل شد.او علت شکست و اشتباه در این مورد را تمرکز بر روی مشکل معرفی کرده است. روس‌ها بر روی راه حل تمرکز کرده بودند.

نتیجه: برای رفع مشکل، بر روی راه حل به جای مشکل؛ تمرکز کنید.

داستان های مرتبط:
1- شیطنت
2- شکار پلنگ
3- ربات دروغ سنج

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

96- لاستیک سر چوب

زن و شوهری با 9 تا بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده بودند كه پیرمرد نابينايی هم به آنها ملحق شد.
اتوبوس كه آمد، پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند.
به همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتند.
بعد از مدتی شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصبانی شد و گفت:
چرا يه تيكه لاستيک سر چوبت نميكنی. صدای تق تق اش منو ديوونه كرد!
پيرمرد نابینا جواب داد:
اگه تو هم لاستيک سر چوبت می ذاشتی الان ما سوار اتوبوس بوديم! 

نتیجه: برای اعتراض و ایراد گیری از دیگران، ابتدا خود را در موقعیت آنها قرار دهید.

داستان های مرتبط:
1- دو آتش نشان
2- جعبه کفش

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

95- حموم رفتن حاج خانم

یه روز یه خانوم حاجی بازاری، خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می‌خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه.
تازه لباس هاش رو در آورده بود و می‌خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می‌زنند.
تند و سریع لباسش رو می‌پوشه و میره دم در و می‌بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می‌بینه باز زنگ در رو زدند.
باز لباس میپوشه میره دم در و می‌بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. 
بار سوم که میره تو حمام، دستش رو که روی دوش میذاره، باز صدای زنگ در رو میشنوه. از پنجرهٔ حمام نگاه می‌کنه و می‌بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می‌کنه.
حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا، کوره و از اونجایی که از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بود، در رو باز می‌کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بود. درضمن حاج خانوم می‌بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. 
تعارفش می‌کنه و راه می‌افته جلو و از پله‌ها می‌ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. 
همون طور لخت و عریون می‌شینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه:
خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ 
حسن آقا که هی سرخ و سفید میشد، جواب میده:
والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون! 

نتیجه: جوانب امنیتی در هر موضوعی، همیشه در اولویت اجرا هستند. از آنها در برابر هیچکس غفلت نکنید.

داستانهای مرتبط:
1-  فرصت ویژه
2- پیشنهاد بی شرمانه
3- استفاده نکنی ... استفاده میکنن

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

94- ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش‌ آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیر تکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟
برخى از دانش‌ آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد: 
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست‌ شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود. 
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.‌‌ 
همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت!
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش‌ آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
آن دانش آموز پرسید:
آیا مى‌دانید آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فریاد مى‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 

او جواب داد: 
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره‌هاى بلورین اشک، صورت آن دانش آموز را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و یا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. 
این صادقانه‌ترین و بى‌ریاترین‌ راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود. 

نتیجه: برای کسی که از صمیم قلب دوستش دارید، همیشه صادق و بی ریا باشید.

داستان های مرتبط:
1- عشق واقعی
2- من و همسرم
3- مادر
4- مردان پاک

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

93- خواهر منطقی

راهبه‌ای در یک صومعه، بسیار منطقی فکر می‌کرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود.
 شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت می‌کردند که متوجه شدند مردی آن‌ها را تعقیب می‌کند. 

دوستش پرسید چی فکر می‌کنی؟ 
گفت: منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوز کند.
دوستش گفت: حالا چیکار کنیم؟
گفت: منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمی‌تواند تعقیب کند.
جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد و ماجرا را تعریف کرد.
گفت: مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا!
دوستش پرسید او چی کار کرد؟ 
گفت: او هم شلوار خود را کشید پایین.
پرسید خب، بعدش چی شد؟ 
گفت: خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریع‌تر می‌توانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش فرار کنم و بیام اینجا! 

نتیجه: برای پیشرفت سریع در زندگی خود، مشکلات را از زاویه ای دیگر نگاه کنید.

داستان های مرتبط:
1- قاچاق خلاقانه
2- سیاه و سفید
3- بازی صندلی در ایران و ژاپن
4- دختر خوشگل و پدر روحانی

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

92- من داره یادم میره

یکی بود یکی نبود. 
یه روزی روزگاری یه خانوادهٔ سه نفری بودن. 
یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش.
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصهٔ ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد... خم شد روی سرش و گفت: 

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...
به من می‌گی قیافهٔ خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم می‌ره! 

نتیجه: گذشته خود را فراموش نکنیم.

داستانهای مرتبط:
1- قیمت یک روز بارانی
2- پسر نوح ... دختر هابیل

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

91- شورت آهنین

در زمان جنگهای صلیبی، جنگجویان برای جلوگیری از خیانت همسرانشان؛ از نوعی شورت آهنی استفاده می‌کردند و به آن قفل می‌زدند و کلید آن را به روحانی شهر می‌دادند و پس از برگشتن از جنگ، کلید را پس می‌گرفتند.

در همین رابطه: 
یکی از جنگجویان صلیبی بعد از قفل کردن شورت همسرش، کلید آن را به روحانی شهر می‌دهد.
هنوز 500 متر دور نشده بود که روحانی شهر، نفس زنان خودش را به جنگجو می‌رساند و می‌گوید: 
کلید اشتباهه! 

نتیجه: ظواهر افراد، گزینه مناسبی برای اطمینان نیست.

داستانهای مرتبط:
1- شورت استاد
2- استجابت دعا
3- تست استخدام

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

90- حکیم و دختر لجباز

در زمانی‌های قدیم یک دختر از روی اسب می‌افتد و لگنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند.
هر چه به دختر می‌گویند حکیمان بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی‌رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف‌تر و ناتوان‌تر می‌شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می‌کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند و به طبیب یا‌‌ همان حکیم می‌گوید شرط شما چیست؟
حکیم می‌گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود.
پدر دختر با جان و دل قبول می‌کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاق‌ترین گاو
آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد.
حکیم به پدر دختر می‌گوید:
دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه‌ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می‌کند.
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.
شاگردان همه تعجب می‌کنند و می‌گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می‌کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز می‌گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می‌شود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان، دخترش را به نزد حکیم می‌آورد حکیم به پدر دختر دستور می‌دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند.
همه متعجب می‌شوند، چاره‌ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می‌کنند.
حکیم سپس دستور می‌دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. 
همۀ دستورات مو به مو اجرا می‌شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف‌ها و لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب می‌ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم می‌شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده‌تر می‌شود. 
دختر از درد جیغ می‌کشد.
حکیم کمی نمک به آب اضاف می‌کند.
گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن (لگن) دختر شنیده می‌شود.
جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند.
دختر از درد غش می‌کند و بیهوش می‌شود.
حکیم دستور می‌دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب، به تاخت مشغول اسب سواری می‌شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می‌شود.
آن حکیم ابوعلی سینا بود! 

نتیجه: برای حل مسائلی که به ظاهر حل نشدنی هستند، با زاویه‌ای دیگر بنگرید. حتما راه حلی خواهید یافت. این تفکر TRIZ است. آنرا در خود گسترش دهید.

داستان‌های مرتبط:
1- قاچاق خلاقانه
2- بوسیدن آینه
3- دختر خوشگل و پدر روحانی
4- زبان اشاره