در اوزاکا، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود.
شهرت او به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت.
مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد مشتریها به این طرف نمیآمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد.
قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامیکه او فروشگاه را ترک میکرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد.
وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند:
شما در حالیکه برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت:
مرد فقیر همۀ پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و با ارزش است.
نتیجه: گاهی ارزش کار شما، توسط شخصی سنجیده می شود که در ظاهر چندان اهمیتی ندارد.
داستان های مرتبط:
1- لباس گرم
2- کارمند تازه وارد
زمانیکه شایعهای را میشنوید و قصد انتقال آن به دیگری را دارید بحث کوتاه فلسفی زیر را در ذهن خود مرور کنید:
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود.
روزی فیلسوفی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت:
سقراط میدانی دربارهٔ یکی از شاگردانت چه شنیدهام؟
سقراط پاسخ داد:
لحظهای صبر کن! پیش از اینکه به من چیزی بگویی از تو میخواهم آزمون کوچکی را که نامش «سه پرسش» است پاسخ دهی.
مرد پرسید: سه پرسش؟
سقراط گفت:
بله درست است. پیش از اینکه دربارهٔ شاگردم با من صحبت کنی، لحظهای آنچه را که قصد گفتنش را داری آزمایش میکنیم.
نخستین پرسش «حقیقت» است. آیا کاملا مطمئنی که آنچه را که میخواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد پاسخ داد: نه، فقط در موردش شنیدهام.
سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست.
حالا پرسش دوم: پرسش «خوبی و بدی» آیا آنچه را که در مورد شاگردم میخواهی به من بگویی خبر خوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، برعکس…
سقراط ادامه داد: پس میخواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی در مورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟
مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم «سودمند بودن» است. آنچه را که میخواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟
مرد پاسخ داد: نه، واقعا…
سقراط نتیجه گیری کرد: اگر میخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن را به من میگویی؟!
نتیجه: به بالای صفحه بروید...!
داستان های مرتبط:
1- بازیگر
2- تفاوت بالقوه و بالفعل
3- رمز موفقیت
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید:
آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت:
چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:
من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالیکه در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!
نتیجه: وعده های عمل نشده، میتوانند بسیار مهلک وار عمل کنند.
داستان های مرتبط:
1- Don't copy; if you can't paste
2- فیل و درخت
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند چرا دیر می آیی؟ جواب می داد:
یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
______________________
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
______________________
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند.
______________________
...... مرد تنها نشسته بود.
دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید. به فکر فرو رفت...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد...
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد و همۀ سفارش های مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت:
خب بچه ها درس جلسۀ قبل را مرور می کنیم !
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل، بهانه های مختلفی
می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.
______________________
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!
اما او دیگر با خودش « صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.
همانند بقيه مردم!
نتیجه: برای موفقیت، با خودتان صادق باشید.
داستان های مرتبط:
1- شما کجا بودید؟
2- Don't copy; if you can't paste
3- تفاوت بالقوه و بالفعل
در کنگره حزب کمونسیت شوروی سابق، در هنگام سخنرانی، نیکیتا خروشچف با تقبیح جنایتهای استالین، جهان را شگفتزده کرد.
یک نفر از میان جمعیت فریاد برآورد:
رفیق خروشچف، وقتی بیگناهان اعدام میشدند، شما کجا بودید؟
خروشچف گفت:
هر کس این را گفت از جا برخیزد.
اما هیچ کس از جایش تکان نخورد.
خروشچف ادامه داد:
خودتان، به سوال خودتان پاسخ دادید.
در آن زمان من همان جایی بودم که الان شما هستید!
از کتاب «دومین مکتوب» نوشته «پائولو کوئلیو».
نتیجه: هیچگاه به اطرافتان بی اعتنا نباشید. اگر احساس میکنید که حرفتان درست است، آنرا با شهامت حتما بیان کنید. شهامت، یکی از رموز موفقیت در کار است.
داستانهای مرتبط:
1- Don't copy; if you can't paste
2- تفاوت بالقوه و بالفعل
3- فیل و درخت
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید:
معنی این چیست؟ شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.
رئیس پاسخ میدهد:
خودم میدانم، اما چرا ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی؟
کارمند با حاضر جوابی پاسخ میدهد:
درسته، من معمولا از اشتباههای موردی میگذرم اما وقتی تکرار میشود وظیفه خود میدانم به شما گزارش کنم!
نتیجه: اعتماد به نفس بالا، رمز موفقیتها در زندگی و کار است.
داستان های مرتبط:
1- کارمند تازه وارد
2- فرصت ویژه
3- رمز موفقیت
4- پیشنهاد بی شرمانه
مادرم یک چشم نداشت.
در کودکی بر اثر حادثهای، یک چشمش را از دست داده بود.
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول دبستان.
برای من آنقدر قیافۀ مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم.
فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچۀ خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند؛ متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد.
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک دفعه گریه کرد.
مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید.
برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.
مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد.
مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت:
فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند.
برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه.
خم شدم و دفتر را برداشتم.
نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود.
برادرم مامان را درحالیکه دست من و برادرم را در دست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آنرا به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود.
معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.
با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد.
رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ میکرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم:
مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم؟ از داداش بدم میآید و... گریه کردم.
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد. اشکهایم را پاک کرد و گفت:
عزیزم گریه نکن. تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطور که دوست دارند باشد، میبینند.
بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود.
مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان، علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت:
آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید:
مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت:
نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت:
ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت:
ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد.
لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. بعد مامان گفت:
از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت:
من هم همینطور خانم.
مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم.
معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش میلرزید گفت:
خانم من نمیدانستم...
مامان حرفش را قطع کرد و گفت:
خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد میشود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:
فکر میکنم نمره 10 برای واقعبینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟
معلم نقاشی گفت:
بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دو دست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم، خندان و درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را باز کرد و نمرهاش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت:
خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد.
مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت:
بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت:
مگه نه؟
من هم گفتم:
آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. داداش گفت:
چرا گریه میکنی؟ گفتم:
آخه من یه دخترم!
نتیجه: شناخت روحیات و احساسات جنس موافق و مخالف، میتواند باعث درک بهتر اختلافات موجود شده و براحتی بدون ایجاد معضل، آنها را برطرف نماید.
داستانهای مرتبط:
1- عشق واقعی
2- مباحثه دختر با معلمش
3- مادر
4- رایگانهای زندگی
مردی پس از مدتها، به استخدام یک شركت بزرگ درآمد.
در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:
یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرف پاسخ داد:
شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می زنی؟
كارمند تازه وارد گفت:
نه.
صدای آن طرف گفت:
من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق!
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:
و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.
مدیر اجرایی گفت:
نه
كارمند تازه وارد گفت:
خوبه ... و سریع گوشی را گذاشت!
نتیجه: یکی از رموز پیشرفت در هر کاری، داشتن اعتماد به نفس بالا و حاضر جوابی صحیح است. اما دقت عمل در ابتدای کار، ارزش بالاتری دارد!
داستانهای مرتبط:
1- فرصت ویژه
2- رمز موفقیت
3- پیشنهاد بی شرمانه