۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

19- ده میلیون دلار

داستان معروفی از تام واتسون، بنیانگذار شرکت « I.B.M » نقل می کنند که:
یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ 10 میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:
تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.
تام واتسون گفت: 
شوخی می کنید، ما همین الان مبلغ 10 میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم! 

داستانهای قبلی:
1- فوتبال بهشتی
2- دربار خان زند
3- فرصت ویژه
4- پیشنهاد بی شرمانه
5- انگشتر بهترین روزهای عمرم

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

18- فوتبال بهشتی

دو پیرمرد 90 ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. 
هنگامیکه بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت. یک روز خسرو گفت: 
بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟
بهمن گفت:
خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت. یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: 
خسرو، خسرو... خسرو گفت: 
کیه؟ 
منم، بهمن. 
تو بهمن نیستى، بهمن مرده! 
باور کن من خود بهمنم... 
تو الان کجایی؟ 
بهمن گفت: 
در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم. خسرو گفت: 
اول خبرهاى خوب را بگو. 
بهمن گفت: 
اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند. 
خسرو گفت: 
عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟ 
بهمن گفت: 
مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.

داستانهای قبلی:
1- دربار خان زند
2- فرصت ویژه
3- پیشنهاد بی شرمانه
4- انگشتر بهترین روزهای عمرم
5- استفاده نکنی ... استفاده میکنن

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

17- دربار خان زند

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فرياد می خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. 
سربازان مانع ورودش می شوند.
خان زند در حال كشيدن قليان، ناله و فرياد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنين ناله و فرياد می كنی؟
مرد با درشتی می گويد:
دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزی در بساط ندارم!
خان می پرسد:
وقتی اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودی؟!
مرد می گويد:
من خوابيده بودم!
خان می گويد:
خب چرا خوابيدی كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار می شود.

مرد می گويد:
من خوابيده بودم، چون فكر می كردم تو بيداری!


خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گويد:

اين مرد راست می گويد ما بايد بيدار باشيم.


داستانهای قبلی:
1- فرصت ویژه
2- من یار مهربانم ، سرویس شده دهانم !
3- انگشتر بهترین روزهای عمرم
4- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
5- وکیل

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

16- فرصت ویژه

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید:
آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد:
بله قربان من دیدم.
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را درجا کشت.
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید:
آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد:
نه قربان من ندیدم؛ اما همسرم دید!

نتیجه گیری مدیریتی:
فرصت های ویژه را خوب بشناسید و به موقع استفاده کنید زیرا به ندرت دوباره تکرار می شوند.

داستانهای قبلی:
1- پیشنهاد بی شرمانه
2- انگشتر بهترین روزهای عمرم
3- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
4- وکیل
5- 9 برابر

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

15- پیشنهاد بی شرمانه

جانی کوچولو دیگه بزرگ شده و الان تو یه شرکت مشغول بکار بود. از قضا در همون شرکت خانم جوانی هم همکارش بود و گلوی جانی کوچولو پیشش گیر کرده بود، واسه همین خودش رو به آب و آتیش میزد که یه جورایی اون خانمه بهش راه بده اما هر چقدر میرفت تو نخش، همش جواب رد ازش میگرفت.
روزی از روزها، دیگه صبرش تموم شد و دل رو به دریا زد و رفت سراغ خانمه و گفت:

حتی اگه شده واسه یه دقیقه اجازه بده با هم باشیم ؟!
خانم با عصبانیت سرش داد زد :
احمق خجالت بکش ، من دوست پسر دارم.
اما جانی کوچولو از رو نرفت که نرفت. یهو یه پیشنهاد بسیارعجیب به خانم داد:
ببین؛ 1000 دلار میندازم کف اطاق، تا خم شی و اونو برداری، من کارم رو میکنم!
از این پیشنهاد وسوسه انگیز، خانمه به فکر فرو رفت و گفت:

نمیتونم الان جوابتو بدم، باید با دوست پسرم مشورت کنم.
جان کوچولو هم قبول کرد.
خانومه رفت و جریان رو با معشوقش در میان گذاشت.
دوست پسرش گفت:

عجب احمقیه، برو بهش بگو موافقم اگه 2000 دلار بندازی کف زمین؛ اما حواست باشه عین جن پولو برداری تا نتونه کاری بکنه.
خانمه به نزد جانی کوچولو برگشت و دوست پسره بیرون اطاق منتظر بازگشت معشوقه اش شد.
یه دقیقه، دو دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت... 

تقریبا بعد از یک ساعت در اطاق باز شد و خانمه اومد بیرون.
دوست پسره با تعجب پرسید:

مگه چی شده بود؟ چرا اینقدر طول کشید؟
خانمه جواب داد: 

ناکس همش سکه بود!

درس مدیریتی: 

اگه پیشنهادی داده شد، پیش از قبول آن، بایستی تمام جوانب قضیه در نظر گرفته باشید تا سرتان مثل اون خانومه و دوست پسرش تا ته کلاه نره، حتی با مشورت!


داستانهای قبلی:
1- انگشتر بهترین روزهای عمرم
2- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
3- وکیل
4- 9 برابر
5- مدیر ارشد

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

14- انگشتر بهترین روزهای عمرم

در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت:
یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم.
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن 2 ملیون دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.
چشمان دختر جوان، برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت:
خب ، ما این رو برمیداریم. 
جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پیرمرد گفت: 

با چک ؛ ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز میشوند ، به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از ظهر همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم.
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالیکه به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:
من الان حسابتون رو چک کردم، اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسبابتون حتی یک سنت هم نیست!

پیرمرد جواب میده:
متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چه کیفی کردم واقعا که بهترین روزای عمرم بود!

داستانهای قبلی:
1- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
2- وکیل
3- 9 برابر
4- مدیر ارشد
5- زبان اشاره

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

13- استفاده نکنی ... استفاده میکنن

خانوم اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده. رنگ از روش پرید و داد زد:
مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام.
شوهره با التماس گفت:
عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن.
خانومه گریه کنان گفت:
باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی.
شوهره گفت:
ببین عزیزم، من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت مدتهاست چیزی نخورده. از سر دلرحمی آوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. 
دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.
فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم.
اون شورت لامبادای قرمزی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم.
اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.
بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچوقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.
شوهره یه کم مکث کرد و گفت:
نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. 
بعد همینطور که داشت به طرف در میرفت گفت:
میبخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟! 

نتیجه: از امکانات موجود، به بهترین وجه استفاده نمایید در غیر اینصورت مطمئن باشید فرد دیگری عاشق استفاده کردن از آنهاست.

داستانهای مرتبط:
1- وکیل
2- 9 برابر
3- مدیر ارشد
4- زبان اشاره
5- عشق واقعی

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

12- وکیل

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک پنی هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: 

آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تاکنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر خداپسندانه شرکت کنید؟
وکیل: 

آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: 

(با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: 

آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه:

(با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی.
وکیل: 

آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: 

ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید.
وکیل: 

خب؛ حالا وقتی من به اینها یک پنی کمک نکرده‌ام ، چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!

داستانهای قبلی:
1- 9 برابر
2- مدیر ارشد
3- زبان اشاره
4- عشق واقعی

5- موی سفید

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

11- 9 برابر

سر کلاس پزشکی استاد به دانشجوها میگه:
کدوم عضو انسانه که تا 9 برابر بزرگتر میشه؟
دختره میگه استاد من میدونم ولی روم نمیشه بگم.....!
پسره میگه: من میدونم استاد مردمک چشمه !
استاد به پسره میگه: آفرین
به دختره هم میگه: لطفاً شما هم توقع بی جا نداشته باشید !

داستانهای قبلی:
1- مدیر ارشد
2- زبان اشاره
3- عشق واقعی

4- موی سفید
5- مهندس بهتر است یا مدیر

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

10- مدیر ارشد

مردی به يک مغازه فروش حيوانات رفت و درخواست يک طوطی كرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا اين طوطي اينقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: اين طوطی توانايی انجام تحقيقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قيمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اينكه اين طوطی هر كاری را كه ساير طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر اين توانايی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پيروز شود را نيز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسيده و صاحب فروشگاه گفت:  ۴۰۰۰ دلار !
مشتری: اين طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگويم من چيز خاصی از اين طوطی نديدم ولی دو طوطی ديگر او را مدير ارشد صدا می زنند!

نتیجه اخلاقی:
فقط به گفته های دیگران درباره یک شخص اکتفا نکنید. حتی اگر وی مدیر ارشد باشد!


داستانهای قبلی:
1- زبان اشاره
2- عشق واقعی

3- من یار مهربانم ، سرویس شده دهانم !
4- مهندس بهتر است یا مدیر
5- نسخه

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

9- زبان اشاره

یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج كردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز كردند.
طفلكی خانم، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند.
یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت. اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود. برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین كرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت، رانش را به قصاب نشان داد. قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.

روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست كه سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد به سینه خودش اشاره كرد. قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.
روز سوم خانم، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا كند تا این یكی را به فروشنده نشان بدهد. این بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد !
.
.
.
.

.
.
.
.
البته توجه داشته باشید که شوهرش انگلیسی بلد بود!


داستانهای قبلی:
1- عشق واقعی
2- موی سفید
3- مهندس بهتر است یا مدیر
4- نسخه

5- جعبه کفش