۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

32- قدرت محبت

بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. 
روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.
بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از اینكه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.
بالاخره هنگامیكه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. 
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ ارزشمند را به من ببخشى.

داستانهای مرتبط:
1- فردایی بهتر
2- عشق واقعی
3- فرصت ویژه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر