۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

107- آبدارچی مایکروسافت

مرد بیکاری برای آبدارچی‌گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد.
رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.
سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده‌اید.
آدرس ایمیلتان را بدهید تا فرم‌های استخدام را برای شما ارسال کنم. مرد جواب داد: متاسفانه من کامپیو‌تر شخصی و ایمیل ندارم. رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. 
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد.
نمی‌دانست با 10 دلاری که در جیب داشت چه کند. تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده، دم در منازل مردم آنرا بفروشد.
او ظرف چند ساعت سرمایه‌اش را دو برابر کرد!
به زودی یک گاری خرید.
اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. 
او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود.
تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم.
نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگ‌ترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید.
تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می‌شدید؟
مرد گفت:
احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم! 

نتیجه: برای دست یابی به موفقیت، همیشه به یک چیز متکی نباشید. مسیرهای بسیار زیادی برای موفقیت وجود دارند. از خلاقیت برای بکار بردن کمترین ها برای رسیدن به بیشترین ها استفاده کنید.

داستان های مرتبط:
1- کارمند تازه وارد
2- مصاحبه شغلی
3- سه دلیل برای لزوم افزایش حقوق

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

106- هلمز، واتسون و شب پر ستاره


شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره میبینم.
هلمز گفت: چه نتیجه می گیری؟
واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند! 

نتیجه: بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستهایمان است ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.

داستان های مرتبط:
1- سیگار و هواپیما
2- دیوانه یا احمق
3- نارگیل سوراخ دار

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

105- شاهزاده و عروسک


روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.
شاهزاده با تمسخر گفت:
منکه دختر نیستم با عروسک بازی کنم!
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالیکه در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یاد شده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت:
جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:
پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.
عارف پاسخ داد: نه
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت:
این دوستی است که باید بدنبالش بگردی
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت:
استاد اینکه نشد!
عارف پیر پاسخ داد:
حال مجددا امتحان کن
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقی ماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند. 

نتیجه: شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.

داستان های مرتبط:
1- دوست و خشم
2- پروانه فرصت
3- فرصت زیاده روی