![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgU6GhveqmnLF4B41PDEMSDAjOO1ZN1pYFjpesGIq4l1dlV1bY7l9iNfSsWE89EzgB8-u9hLDgprbCQ6Ou81I5m_1PEMW4mU_0OKgSDQ2n9Z2pD3OKtvlIFMyeefC8s13y6ZCQQvBe9fO8/s320/532-768-fw9957fix.jpg)
شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند.
دوستش پرسید چی فکر میکنی؟
گفت: منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوز کند.
دوستش گفت: حالا چیکار کنیم؟
گفت: منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند.
جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد و ماجرا را تعریف کرد.
گفت: مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا!
دوستش پرسید او چی کار کرد؟
گفت: او هم شلوار خود را کشید پایین.
پرسید خب، بعدش چی شد؟
گفت: خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریعتر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش فرار کنم و بیام اینجا!
نتیجه: برای پیشرفت سریع در زندگی خود، مشکلات را از زاویه ای دیگر نگاه کنید.
داستان های مرتبط:
1- قاچاق خلاقانه
2- سیاه و سفید
3- بازی صندلی در ایران و ژاپن
4- دختر خوشگل و پدر روحانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر