۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

82- پروانه فرصت

یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد:
تیک! تیک! تیک!
پسرک كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه كوچیک اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت:
می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: 
نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: 

لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد:

برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت:

برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم".
مدت‌ها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.

مرد دانا بهش گفت:
پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد. 


نتیجه: گاهی فرصت ها به آرامی در میزنند.

داستان های مرتبط:
1- فرصت زیاده روی
2- فرصت ویژه
3- اشتباه فرشتگان
4- مادر
5- پسر نوح ... دختر هابیل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر