۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

98- اخلاق یک

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره اخلاق پرسیدند.
جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می‌گذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند 2 تا صفر جلوی عدد یک می‌گذاریم = 100
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس 3 صفر جلوی عدد یک می‌گذاریم = 1000

ولی اگر زمانی عدد 1 رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی‌ماند. صفر مکمل است اما به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت. 


نتیجه: در زندگی سعی کنید انسانی با نمرۀ 1 باشید.

داستان های مرتبط:
1- بازیگر
2- شرط بندی
3- خرید شوهر

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

97- اشتباهات بزرگ

هر دهه در آمریکا کتابی بنام (اشتباهات بزرگ) چاپ می‌شود.
از خاطرات رئیس سازمان ناسا ی آمریکا که در این کتاب ثبت شده این است که وقتی فضانوردان از جو زمین خارج می‌شدند، به علت عدم وجود جاذبه قادر به نوشتن گزارش نبودند. زیرا جوهر خودکار یا خودنویس بر روی کاغذ اثری نمی‌گذاشت.
در سال 1968 رئیس سازمان ناسا تصمیم گرفت این مشکل را حل کند و از تمام شرکتهای تجاری و پژوهشی دعوت به همکاری کرد. سرانجام پس از 8 ماه و نیم زمان و حدود 11 میلیون دلار سرمایه گذاری، یک شرکت پژوهشی موفق شد قلمی را بسازد که در تمامی شرایط جوی از قبیل زیر آب، در فضا، در سرمای شدید، گرمای شدید و خلاصه در تمامی شرایط قابل استفاده باشد.
زمانیکه این محصول رونمایی شد و جشنی در این خصوص گرفته شد، تلگرافی از طرف سازمان فضایی روسیه به دستشان رسید با این متن:
کار بسیار خنده داری انجام داده‌اید. ما چندین سال است برای ثبت اطلاعات در فضا از مداد استفاده می‌کنیم. تمام!
به گفته رئیس وقت ناسا بعد از رسیدن این تلگراف، 4 ماه دفتر پژوهشی سازمان تعطیل شد.او علت شکست و اشتباه در این مورد را تمرکز بر روی مشکل معرفی کرده است. روس‌ها بر روی راه حل تمرکز کرده بودند.

نتیجه: برای رفع مشکل، بر روی راه حل به جای مشکل؛ تمرکز کنید.

داستان های مرتبط:
1- شیطنت
2- شکار پلنگ
3- ربات دروغ سنج

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

96- لاستیک سر چوب

زن و شوهری با 9 تا بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده بودند كه پیرمرد نابينايی هم به آنها ملحق شد.
اتوبوس كه آمد، پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند.
به همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتند.
بعد از مدتی شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصبانی شد و گفت:
چرا يه تيكه لاستيک سر چوبت نميكنی. صدای تق تق اش منو ديوونه كرد!
پيرمرد نابینا جواب داد:
اگه تو هم لاستيک سر چوبت می ذاشتی الان ما سوار اتوبوس بوديم! 

نتیجه: برای اعتراض و ایراد گیری از دیگران، ابتدا خود را در موقعیت آنها قرار دهید.

داستان های مرتبط:
1- دو آتش نشان
2- جعبه کفش

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

95- حموم رفتن حاج خانم

یه روز یه خانوم حاجی بازاری، خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می‌خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه.
تازه لباس هاش رو در آورده بود و می‌خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می‌زنند.
تند و سریع لباسش رو می‌پوشه و میره دم در و می‌بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می‌بینه باز زنگ در رو زدند.
باز لباس میپوشه میره دم در و می‌بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. 
بار سوم که میره تو حمام، دستش رو که روی دوش میذاره، باز صدای زنگ در رو میشنوه. از پنجرهٔ حمام نگاه می‌کنه و می‌بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می‌کنه.
حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا، کوره و از اونجایی که از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بود، در رو باز می‌کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بود. درضمن حاج خانوم می‌بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. 
تعارفش می‌کنه و راه می‌افته جلو و از پله‌ها می‌ره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. 
همون طور لخت و عریون می‌شینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه:
خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ 
حسن آقا که هی سرخ و سفید میشد، جواب میده:
والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون! 

نتیجه: جوانب امنیتی در هر موضوعی، همیشه در اولویت اجرا هستند. از آنها در برابر هیچکس غفلت نکنید.

داستانهای مرتبط:
1-  فرصت ویژه
2- پیشنهاد بی شرمانه
3- استفاده نکنی ... استفاده میکنن

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

94- ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش‌ آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیر تکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟
برخى از دانش‌ آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد: 
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست‌ شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود. 
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.‌‌ 
همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت!
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش‌ آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
آن دانش آموز پرسید:
آیا مى‌دانید آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فریاد مى‌زد؟
بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 

او جواب داد: 
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره‌هاى بلورین اشک، صورت آن دانش آموز را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و یا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. 
این صادقانه‌ترین و بى‌ریاترین‌ راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود. 

نتیجه: برای کسی که از صمیم قلب دوستش دارید، همیشه صادق و بی ریا باشید.

داستان های مرتبط:
1- عشق واقعی
2- من و همسرم
3- مادر
4- مردان پاک

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

93- خواهر منطقی

راهبه‌ای در یک صومعه، بسیار منطقی فکر می‌کرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود.
 شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت می‌کردند که متوجه شدند مردی آن‌ها را تعقیب می‌کند. 

دوستش پرسید چی فکر می‌کنی؟ 
گفت: منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوز کند.
دوستش گفت: حالا چیکار کنیم؟
گفت: منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمی‌تواند تعقیب کند.
جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد و ماجرا را تعریف کرد.
گفت: مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا!
دوستش پرسید او چی کار کرد؟ 
گفت: او هم شلوار خود را کشید پایین.
پرسید خب، بعدش چی شد؟ 
گفت: خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریع‌تر می‌توانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش فرار کنم و بیام اینجا! 

نتیجه: برای پیشرفت سریع در زندگی خود، مشکلات را از زاویه ای دیگر نگاه کنید.

داستان های مرتبط:
1- قاچاق خلاقانه
2- سیاه و سفید
3- بازی صندلی در ایران و ژاپن
4- دختر خوشگل و پدر روحانی

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

92- من داره یادم میره

یکی بود یکی نبود. 
یه روزی روزگاری یه خانوادهٔ سه نفری بودن. 
یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش.
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصهٔ ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد... خم شد روی سرش و گفت: 

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...
به من می‌گی قیافهٔ خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم می‌ره! 

نتیجه: گذشته خود را فراموش نکنیم.

داستانهای مرتبط:
1- قیمت یک روز بارانی
2- پسر نوح ... دختر هابیل

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

91- شورت آهنین

در زمان جنگهای صلیبی، جنگجویان برای جلوگیری از خیانت همسرانشان؛ از نوعی شورت آهنی استفاده می‌کردند و به آن قفل می‌زدند و کلید آن را به روحانی شهر می‌دادند و پس از برگشتن از جنگ، کلید را پس می‌گرفتند.

در همین رابطه: 
یکی از جنگجویان صلیبی بعد از قفل کردن شورت همسرش، کلید آن را به روحانی شهر می‌دهد.
هنوز 500 متر دور نشده بود که روحانی شهر، نفس زنان خودش را به جنگجو می‌رساند و می‌گوید: 
کلید اشتباهه! 

نتیجه: ظواهر افراد، گزینه مناسبی برای اطمینان نیست.

داستانهای مرتبط:
1- شورت استاد
2- استجابت دعا
3- تست استخدام