۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

28- نقطه ضعف یا مرکز قدرت؟

پسرک ده ساله‌ای که در حادثه تصادف رانندگی بازوی چپش را از دست داده بود، تصمیم گرفت ورزش جودو را به صورت حرفه‌ای یاد بگیرد. 
پسرک آموزش خود را زیر نظر استاد ژاپنی پیری شروع کرد. با وجودی که خیلی خوب پیشرفت می‌کرد، استاد همچنان روی یک حرکت متمرکز شده بود و درس جدیدی به وی نمی‌داد. بعد از سه ماه تمرین مداوم روی این فن، سرانجام طاقت پسرک تمام شد و از استاد پرسید:
هنوز هم نباید فن جدیدی یاد بگیرم؟
استاد پاسخ داد:
این تنها فنی است که تو یاد گرفته‌ای و درحقیقت تنها فنی است که تو بدان نیاز داری!
پسرک با وجودی که کاملا از حرف استاد سردرنیاورده بود، سعی کرد به استاد پیر و روش وی اعتماد کند و همچنان به تمرین‌ها ادامه دهد. 
ماهها بعد استاد، پسرک را به شرکت در مسابقات قهرمانی تشویق کرد. پسرک در دور اول مسابقات دو حریف خود را شکست داد. دور بعدی رقابت به مراتب سخت‌تر بود. حریف پسرک بی‌صبرانه حمله را آغاز کرد. پسرک هم ماهرانه تنها فنی را که این همه مدت روی آن تمرین کرده بود، بکاربرد و این رقیب را نیز شکست داد. حال پسرک به مرحله فینال رسیده بود. این بار رقیب قوی‌تر، بزرگتر و باتجربه‌تر بود. برای لحظه‌ای به نظر رسید که شکست پسرک حتمی است. 
داور برای اینکه به پسرک آسیب جدی وارد نشود تقاضای تایم اوت کرد و خواست مسابقه را اتمام شده اعلام کند که استاد پسرک دخالت کرد و با پافشاری درخواست ادامه مسابقه را داد. 
مسابقه از سر گرفته شد و دو رقیب رو در روی هم قرار گرفتند. 
درست لحظه‌ای که انتظار نمی‌رفت رقیب پسرک اشتباه فاحشی کرد و گارد دفاعی خود را ول کرد. بلافاصله پسرک از همان فن خود استفاده نمود و رقیب را به دام انداخت.
پسرک فینال مسابقات را نیز برد و به عنوان قهرمان این دوره از مسابقات شناخته شد.
در راه برگشت به منزل پسرک و استاد پیر شروع به مرور مسابقه، حریفان و فن‌های بکار رفته کردند. 
بالاخره پسرک این شجاعت را در خود یافت که از استادش راز این پیروزی را بپرسد:
استاد! من قهرمانی را مدیون همین یک فن هستم! راز این پیروزی چیست؟
استاد پیر پاسخ داد:
پیروزی تو 2 علت داشت:
اول اینکه تو در این فن که یکی از سخت ترین و مهم‌ترین حرکات جودوست تقریبا ماهر شده‌ای. 
دومین علت هم این است که تنها دفاع پذیرفته شده در برابر این فن این است که رقیب تو بازوی چپ تو را بگیرد!

بزرگترین نقطه ضعف پسرک، بزرگترین مرکز قدرت وی بود!

داستانهای مرتبط:
1- بازی صندلی در ایران و ژاپن
2- رمز موفقیت
3- ده میلیون دلار
4- دربار خان زند

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

27- تفاوت بالقوه و بالفعل (واقعیت) چیست؟

پسر جوان: بابا، بهم بگو تفاوت بین «بالقوه» و «واقعيت» چیه؟
پدر: بهت نشون میدم
پدر رو به همسرش کرد و ازش پرسید: حاضری برای 1 میلیون دلار با رابرت ردفرد همبستر بشی؟ 
زن: البته که حاضرم! هیچ وقت همچین فرصتی رو از دست نمیدم!
سپس پدر از دخترش پرسید: تو حاضری برای 1 میلیون دلار با برد پیت همبستر بشی؟ 
دختر: وای! البته! این رویای منه!
پدر رو به پسر بزرگترش کرد و پرسید: تو حاضری با تام کروز برای 1 میلیون دلار همبستر بشی؟ 
پسر بزرگتر: آره! چراکه نه!؟ تصور کن من با اون 1 میلیون دلار چه کارها که میتونم بکنم! عمرا وقت رو از دست نمیدم!
سپس پدر رو کرد به پسر کوچکترش و گفت:
دیدی پسرم، به صورت بالقوه ما الان 3 میلیون دلار پول داریم، ولی در واقعیت داریم با دو تا زن هرزه و یه پسر كو*ی زندگی می کنیم!


داستان های مرتبط:
1- برنامه عوض شد
2- بار اولته
3- نسخه
4- پیشنهاد بی شرمانه

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

26- برنامه عوض شد

مدیر به منشی میگه: 
برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن.
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: 

من باید با رئیسم برم سفر کاری، کارهات رو روبراه کن.
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش میگه: 

زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن.
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: 

من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام.
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه:

معلمم یه هفته کامل نمیاد، بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم.
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه:

مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده.
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: 

ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه.
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: 

زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت.
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: 

کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق.
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: 

راحت باش برو مسافرت، معلمم برنامه اش عوض شد و میاد.
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه:

برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...! 

نتیجه: ارتباط خصوصی و شخصی در محل کار و با همکاران ... ممنوع!

داستان های مرتبط:
1- بار اولته
2- میرم بخوابم
3- انگشتر بهترین روزهای عمرم
4- پیشنهاد بی شرمانه

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

25- سرزنش

چهار نفر بودند به نام های همه كس و يک كس و هر كس و هيچ كس.
يک كار مهم وجود داشت كه ميبايست انجام می شد و از همه كس خواسته شد آنرا انجام دهد.
همه كس ميدونست كه يک كس آنرا انجام خواهد داد.
هر كس ميتوانست آنرا انجام دهد اما هيچ كس آنرا انجام نداد.
يک كس از اين موضوع عصبانی شد به خاطر اينكه اين وظيفه همه كس بود.
همه كس فكر ميكرد هر كس نميتواند آنرا انجام دهد اما هيچ كس نفهميد كه هر كسی آنرا انجام نخواهد داد.
سرانجام اين شد كه همه كس يک كسی را برای كاری كه هر كسی نمی توانست انجام دهد و هيچ كس انجام نداد سرزنش كرد.


داستان های مرتبط:
1- بازی صندلی در ایران و ژاپن
2- ده میلیون دلار
3- دربار خان زند

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

24- بازی صندلی در ایران و ژاپن

در مهد کودکهای ایران، بازی صندلی، بسیار هیجان انگیز و شادی آور است.
برای مثال 9 صندلی بصورت دایره وار کنار هم قرار میگیرند و به 10 بچه میگویند:
هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره، گرگه و... ادامه بازی.
بچه ها هم همدیگر را هل میدهدند تا خودشان بتوانند روی صندلی بشینند.

در مهد کودکهای ژاپن هم بازی صندلی مانند ایران، رواج بسیار دارد اما با کمی تغییر.

برای مثال 9 صندلی بصورت دایره وار کنار هم قرار میگیرند و به 10 بچه میگویند:
اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین!
بنابراین بچه ها نهایت سعی خودشان را میکنند و همدیگر رو طوری بغل میکنند که  كل تيم 10 نفره، روی 9 صندلی جا بشوند و كسی بی صندلی نماند.
بعد 10 نفر روی 8 صندلی،
بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.

نوع فرهنگ سازی کار تیمی !


داستان های مرتبط:
1- فردایی بهتر
2- رمز موفقیت
3- ده میلیون دلار
4- دربار خان زند

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

23- بار اولته

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازدوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شان) بفهمند. 
سردبیر:
آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهر روزهای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:
بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری؛ هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سركش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت:
این بار اولته.
بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب كرد و گفت:
اين بار دومته.
‌و بعد سوار اسب شد و راه افتاديم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگش رو از کیف در آورد و با آرامش شليک كرد و اون اسب رو كشت. سر همسرم داد كشيدم و گفتم:
چيكار كردی روانی؟ ديوونه شدی؟ حيوون بيچاره رو چرا كشتی؟
همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت:
اين بار اولته!


داستان های مرتبط:
1- انگشتر بهترین روزهای عمرم 
2- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
3- پیشنهاد بی شرمانه
4- 9 برابر

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

22- رمز موفقیت

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید.
هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید: 

در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟
پسر جواب داد: هوا
سقراط گفت:

این راز موفقیت است! 

اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد، رمز دیگری وجود ندارد.
 
داستانهای مرتبط:

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

21- فردایی بهتر

هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم:
بیایین تو یه فنجون شیر کاکائوى گرم براتون درست کنم.
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیر کاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:
ببخشین خانم! شما پولدارین؟
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:
من اوه… نه!
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:
آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.
آنها درحالیکه بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. 
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. 
سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. 
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. 
دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.

داستانهای مرتبط:
1- عشق واقعی

2- ده میلیون دلار
3- فرصت ویژه
4- وکیل

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

20- میرم بخوابم

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:
من خسته ام و دیگه دیر وقته، می رم که بخوابم.
مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پر کرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا پر از آب کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. 
بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند، مایحتاج روز بعد را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرار داد. سپس دندان هایش را مسواک زد. 
بابا گفت:
فکرکردم گفتی داری می ری بخوابی.
و مامان گفت:
درست شنیدی دارم میرم.
سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و 6 چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست. 
درهمان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت:
من میرم بخوابم.
و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد.

داستانهای مرتبط:
1- عشق واقعی
2- موی سفید

3- فرصت ویژه
4- وکیل 
5- نسخه 

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

19- ده میلیون دلار

داستان معروفی از تام واتسون، بنیانگذار شرکت « I.B.M » نقل می کنند که:
یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ 10 میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:
تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.
تام واتسون گفت: 
شوخی می کنید، ما همین الان مبلغ 10 میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم! 

داستانهای قبلی:
1- فوتبال بهشتی
2- دربار خان زند
3- فرصت ویژه
4- پیشنهاد بی شرمانه
5- انگشتر بهترین روزهای عمرم

۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

18- فوتبال بهشتی

دو پیرمرد 90 ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى بودند. 
هنگامیکه بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت. یک روز خسرو گفت: 
بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟
بهمن گفت:
خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.
چند روز بعد بهمن از دنیا رفت. یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید که نام او را صدا می زد: 
خسرو، خسرو... خسرو گفت: 
کیه؟ 
منم، بهمن. 
تو بهمن نیستى، بهمن مرده! 
باور کن من خود بهمنم... 
تو الان کجایی؟ 
بهمن گفت: 
در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم. خسرو گفت: 
اول خبرهاى خوب را بگو. 
بهمن گفت: 
اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازى هم هیچ کس آسیب نمی بیند. 
خسرو گفت: 
عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟ 
بهمن گفت: 
مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.

داستانهای قبلی:
1- دربار خان زند
2- فرصت ویژه
3- پیشنهاد بی شرمانه
4- انگشتر بهترین روزهای عمرم
5- استفاده نکنی ... استفاده میکنن

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

17- دربار خان زند

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فرياد می خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. 
سربازان مانع ورودش می شوند.
خان زند در حال كشيدن قليان، ناله و فرياد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چيست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنين ناله و فرياد می كنی؟
مرد با درشتی می گويد:
دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزی در بساط ندارم!
خان می پرسد:
وقتی اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودی؟!
مرد می گويد:
من خوابيده بودم!
خان می گويد:
خب چرا خوابيدی كه مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار می شود.

مرد می گويد:
من خوابيده بودم، چون فكر می كردم تو بيداری!


خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گويد:

اين مرد راست می گويد ما بايد بيدار باشيم.


داستانهای قبلی:
1- فرصت ویژه
2- من یار مهربانم ، سرویس شده دهانم !
3- انگشتر بهترین روزهای عمرم
4- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
5- وکیل

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

16- فرصت ویژه

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.
وقتی پولها را دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید:
آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد:
بله قربان من دیدم.
سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را درجا کشت.
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید:
آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد:
نه قربان من ندیدم؛ اما همسرم دید!

نتیجه گیری مدیریتی:
فرصت های ویژه را خوب بشناسید و به موقع استفاده کنید زیرا به ندرت دوباره تکرار می شوند.

داستانهای قبلی:
1- پیشنهاد بی شرمانه
2- انگشتر بهترین روزهای عمرم
3- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
4- وکیل
5- 9 برابر

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

15- پیشنهاد بی شرمانه

جانی کوچولو دیگه بزرگ شده و الان تو یه شرکت مشغول بکار بود. از قضا در همون شرکت خانم جوانی هم همکارش بود و گلوی جانی کوچولو پیشش گیر کرده بود، واسه همین خودش رو به آب و آتیش میزد که یه جورایی اون خانمه بهش راه بده اما هر چقدر میرفت تو نخش، همش جواب رد ازش میگرفت.
روزی از روزها، دیگه صبرش تموم شد و دل رو به دریا زد و رفت سراغ خانمه و گفت:

حتی اگه شده واسه یه دقیقه اجازه بده با هم باشیم ؟!
خانم با عصبانیت سرش داد زد :
احمق خجالت بکش ، من دوست پسر دارم.
اما جانی کوچولو از رو نرفت که نرفت. یهو یه پیشنهاد بسیارعجیب به خانم داد:
ببین؛ 1000 دلار میندازم کف اطاق، تا خم شی و اونو برداری، من کارم رو میکنم!
از این پیشنهاد وسوسه انگیز، خانمه به فکر فرو رفت و گفت:

نمیتونم الان جوابتو بدم، باید با دوست پسرم مشورت کنم.
جان کوچولو هم قبول کرد.
خانومه رفت و جریان رو با معشوقش در میان گذاشت.
دوست پسرش گفت:

عجب احمقیه، برو بهش بگو موافقم اگه 2000 دلار بندازی کف زمین؛ اما حواست باشه عین جن پولو برداری تا نتونه کاری بکنه.
خانمه به نزد جانی کوچولو برگشت و دوست پسره بیرون اطاق منتظر بازگشت معشوقه اش شد.
یه دقیقه، دو دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت... 

تقریبا بعد از یک ساعت در اطاق باز شد و خانمه اومد بیرون.
دوست پسره با تعجب پرسید:

مگه چی شده بود؟ چرا اینقدر طول کشید؟
خانمه جواب داد: 

ناکس همش سکه بود!

درس مدیریتی: 

اگه پیشنهادی داده شد، پیش از قبول آن، بایستی تمام جوانب قضیه در نظر گرفته باشید تا سرتان مثل اون خانومه و دوست پسرش تا ته کلاه نره، حتی با مشورت!


داستانهای قبلی:
1- انگشتر بهترین روزهای عمرم
2- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
3- وکیل
4- 9 برابر
5- مدیر ارشد

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

14- انگشتر بهترین روزهای عمرم

در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت:
یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم.
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن 2 ملیون دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.
چشمان دختر جوان، برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت:
خب ، ما این رو برمیداریم. 
جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پیرمرد گفت: 

با چک ؛ ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز میشوند ، به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از ظهر همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم.
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالیکه به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:
من الان حسابتون رو چک کردم، اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسبابتون حتی یک سنت هم نیست!

پیرمرد جواب میده:
متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چه کیفی کردم واقعا که بهترین روزای عمرم بود!

داستانهای قبلی:
1- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
2- وکیل
3- 9 برابر
4- مدیر ارشد
5- زبان اشاره

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

13- استفاده نکنی ... استفاده میکنن

خانوم اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده. رنگ از روش پرید و داد زد:
مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام.
شوهره با التماس گفت:
عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن.
خانومه گریه کنان گفت:
باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی.
شوهره گفت:
ببین عزیزم، من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت مدتهاست چیزی نخورده. از سر دلرحمی آوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. 
دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.
فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم.
اون شورت لامبادای قرمزی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم.
اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.
بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچوقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.
شوهره یه کم مکث کرد و گفت:
نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. 
بعد همینطور که داشت به طرف در میرفت گفت:
میبخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟! 

نتیجه: از امکانات موجود، به بهترین وجه استفاده نمایید در غیر اینصورت مطمئن باشید فرد دیگری عاشق استفاده کردن از آنهاست.

داستانهای مرتبط:
1- وکیل
2- 9 برابر
3- مدیر ارشد
4- زبان اشاره
5- عشق واقعی

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

12- وکیل

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک پنی هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: 

آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تاکنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر خداپسندانه شرکت کنید؟
وکیل: 

آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: 

(با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: 

آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه:

(با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی.
وکیل: 

آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: 

ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید.
وکیل: 

خب؛ حالا وقتی من به اینها یک پنی کمک نکرده‌ام ، چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!

داستانهای قبلی:
1- 9 برابر
2- مدیر ارشد
3- زبان اشاره
4- عشق واقعی

5- موی سفید

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

11- 9 برابر

سر کلاس پزشکی استاد به دانشجوها میگه:
کدوم عضو انسانه که تا 9 برابر بزرگتر میشه؟
دختره میگه استاد من میدونم ولی روم نمیشه بگم.....!
پسره میگه: من میدونم استاد مردمک چشمه !
استاد به پسره میگه: آفرین
به دختره هم میگه: لطفاً شما هم توقع بی جا نداشته باشید !

داستانهای قبلی:
1- مدیر ارشد
2- زبان اشاره
3- عشق واقعی

4- موی سفید
5- مهندس بهتر است یا مدیر

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

10- مدیر ارشد

مردی به يک مغازه فروش حيوانات رفت و درخواست يک طوطی كرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا اين طوطي اينقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: اين طوطی توانايی انجام تحقيقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قيمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اينكه اين طوطی هر كاری را كه ساير طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر اين توانايی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پيروز شود را نيز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسيده و صاحب فروشگاه گفت:  ۴۰۰۰ دلار !
مشتری: اين طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگويم من چيز خاصی از اين طوطی نديدم ولی دو طوطی ديگر او را مدير ارشد صدا می زنند!

نتیجه اخلاقی:
فقط به گفته های دیگران درباره یک شخص اکتفا نکنید. حتی اگر وی مدیر ارشد باشد!


داستانهای قبلی:
1- زبان اشاره
2- عشق واقعی

3- من یار مهربانم ، سرویس شده دهانم !
4- مهندس بهتر است یا مدیر
5- نسخه

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

9- زبان اشاره

یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج كردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز كردند.
طفلكی خانم، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار كند.
یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت. اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود. برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین كرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت، رانش را به قصاب نشان داد. قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.

روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست كه سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد به سینه خودش اشاره كرد. قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.
روز سوم خانم، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا كند تا این یكی را به فروشنده نشان بدهد. این بود كه شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد !
.
.
.
.

.
.
.
.
البته توجه داشته باشید که شوهرش انگلیسی بلد بود!


داستانهای قبلی:
1- عشق واقعی
2- موی سفید
3- مهندس بهتر است یا مدیر
4- نسخه

5- جعبه کفش

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

8- عشق واقعی

همسرم با صدای بلندی گفت: 
تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم سارا ، بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. سارا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟! فقط بخاطر بابا. سارا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... سارا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هر چی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم سارا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. 
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد سارا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. سارا گفت:
من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه!
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت:
وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم: سارا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. سارا گفت:
بابا، دیدی که خوردن اون شیر برنج چقدر برای من سخت بود؟ .... سارا اشک می ریخت ..... و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: 
مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
سارا، آرزوی تو برآورده میشه.
سارا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشمهای درشت؛ زیبائی خاصی پیدا کرده بود.
صبح روز دوشنبه سارا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میان بقیه شاگردها تماشائی بود. سارا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند سارا را صدا کرد و گفت:
سارا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد... دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کند گفت، دختر شما، سارا، واقعا فوق العاده است و در ادامه گفت:
پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. 
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. 
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنن.
سارا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه.
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. 
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی!


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

داستانهای قبلی:
1- موی سفید
2- مهندس بهتر است یا مدیر
3- نسخه

4- جعبه کفش
5- مباحثه دختر با معلمش

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

7- موی سفید

روزی يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: 
مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت:

هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: 

حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

داستانهای قبلی:
1- مهندس بهتر است یا مدیر
2- نسخه

3- جعبه کفش
4- مباحثه دختر با معلمش
5- مصاحبه شغلی

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

6- مهندس بهتر است یا مدیر

مردی که سوار بر بالن در آسمان در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
ببخشید آقا؛ من قرار مهمی دارم، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین: 
بله، شما در ارتفاع حدوداً ۷ متری در طول جغرافیایی "۱٨ '۲۴ ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱ '۲۱ ﹾ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار: 

شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین:
بله، از کجا فهمیدید؟
مرد بالن سوار: 

چون اطلاعاتی که شما به من دادید گرچه کاملا دقیق بود ولی به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟
مرد روی زمین: 

شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار: 

بله، از کجا فهمیدید؟
مرد روی زمین: 

چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آنرا دیگران بپذیرند. پس اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!

داستانهای قبلی:
1- نسخه
2- جعبه کفش
3- مباحثه دختر با معلمش
4- من یار مهربانم ، سرویس شده دهانم !
5- دیوانه یا احمق

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

5- نسخه

خانمی وارد داروخانه می‏شه و به دکتر داروساز می‏گه که به سیانور احتیاج داره! 
داروسازه می‏گه:
واسه چی سیانور می‌‌خوای؟
خانمه توضیح می‏ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه!
چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و می‏گه: 

خدا رحم کنه! خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکشید! این بر خلاف قوانینه. من مجوز کارم را از دست خواهم داد... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی‏شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.
بعد از این حرف خانمه دستش رو می‏بره داخل کیفش و از اون یه عکس می‏آره بیرون... 

عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می‏گه: 
چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!


داستانهای قبلی:
1- جعبه کفش
2- مباحثه دختر با معلمش
3- مصاحبه شغلی
4- دیوانه یا احمق

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

4- جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آنرا باز نکند و در مورد آنهم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آنرا نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. درحالیکه با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد 2 عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در اینباره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت: 

هنگامیکه ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط 2 عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط 2 بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت:

این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت:

آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام!

داستانهای قبلی:
1- مباحثه دختر با معلمش
2- مصاحبه شغلی
3- دیوانه یا احمق

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

3- مباحثه دختر با معلمش

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت:

از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى پستاندار عظيم ‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد. 
دختر کوچک پرسيد: 

پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: 

وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
معلم گفت:

اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: 

اونوقت شما ازش بپرسيد!

داستانهای قبلی:
1- دیوانه یا احمق
2- مصاحبه شغلی

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

2- مصاحبه شغلی

در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر MIT پرسید:
برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟
مهندس گفت:
حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.
مدیر منابع انسانی گفت:
خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید:
شوخی می‌كنید؟
مدیر منابع انسانی گفت:
بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی!


داستانهای قبلی:
1- دیوانه یا احمق

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

1- دیوانه یا احمق

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامیکه سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب، مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجا رها کرده و برای خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره باز کن و اين لاستيک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
آن مرد، اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامیکه خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت:
خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندی زد و گفت:
من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم !