۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

90- حکیم و دختر لجباز

در زمانی‌های قدیم یک دختر از روی اسب می‌افتد و لگنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند.
هر چه به دختر می‌گویند حکیمان بخاطر شغل و طبابتی که می‌کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی‌رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف‌تر و ناتوان‌تر می‌شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می‌کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم.
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول می‌کند و به طبیب یا‌‌ همان حکیم می‌گوید شرط شما چیست؟
حکیم می‌گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود.
پدر دختر با جان و دل قبول می‌کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاق‌ترین گاو
آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد.
حکیم به پدر دختر می‌گوید:
دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه‌ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می‌کند.
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.
شاگردان همه تعجب می‌کنند و می‌گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید می‌کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز می‌گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می‌شود.
خلاصه پدر دختر با تخت روان، دخترش را به نزد حکیم می‌آورد حکیم به پدر دختر دستور می‌دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند.
همه متعجب می‌شوند، چاره‌ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می‌کنند.
حکیم سپس دستور می‌دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. 
همۀ دستورات مو به مو اجرا می‌شود، حال حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف‌ها و لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، حکیم به شاگردانش دستور می‌دهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب می‌ریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم می‌شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده‌تر می‌شود. 
دختر از درد جیغ می‌کشد.
حکیم کمی نمک به آب اضاف می‌کند.
گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد.
حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن (لگن) دختر شنیده می‌شود.
جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند.
دختر از درد غش می‌کند و بیهوش می‌شود.
حکیم دستور می‌دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب، به تاخت مشغول اسب سواری می‌شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می‌شود.
آن حکیم ابوعلی سینا بود! 

نتیجه: برای حل مسائلی که به ظاهر حل نشدنی هستند، با زاویه‌ای دیگر بنگرید. حتما راه حلی خواهید یافت. این تفکر TRIZ است. آنرا در خود گسترش دهید.

داستان‌های مرتبط:
1- قاچاق خلاقانه
2- بوسیدن آینه
3- دختر خوشگل و پدر روحانی
4- زبان اشاره

89- دو آتش نشان

دو آتش نشان وارد جنگلی می‌شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند.
آخر کار وقتی از جنگل بیرون می‌آیند و می‌روند کنار رودخانه.
صورت یکیشان کثیف و خاکستری است و صورت آن یکی به شکل معصومانه‌ای تمیز!
سوال: کدامشان صورتش را می‌شوید؟

واقعیت این است:
آنکه صورتش کثیف است به آن یکی نگاه می‌کند و فکر می‌کند صورت خودش هم‌‌ همان طور است. اما آنکه صورتش تمیز است می‌بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می‌گوید:
حتما من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم!
«از کتاب زهیر پائولو کوئیلو» 

نتیجه: وقتی فرد مقابل ما؛ مهربان، خوب و دوست داشتنی نیست کمی باید به خودمان شک کنیم.

داستان‌های مرتبط:
1- عشق واقعی
2- جعبه کفش

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

88- کوسۀ زندگی

ژاپنی‌ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب‌های اطراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد. بنابراین برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن، قایق‌های ماهیگیری بزرگتر شدند و مسافت‌های دورتری را پیمودند. 
ماهیگیران هر چه مسافت طولانی‌تری را طی می‌کردند به‌‌ همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می‌کشید.
اگر بازگشت بیش از چند روز طول می‌کشید ماهی‌ها، دیگر تازه نبودند و ژاپنی‌ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.
برای حل این مسئله، شرکت‌های ماهیگیری فریزرهایی در قایق‌هایشان تعبیه کردند. آن‌ها ماهی‌ها را می‌گرفتند آن‌ها را روی دریا منجمد می‌کردند. فریزر‌ها این امکان را برای قایق‌ها و ماهیگیران ایجاد کردند که دور‌تر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.
اما ژاپنی‌ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می‌شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابراین شرکت‌های ماهیگیری مخزن‌هایی را در قایق‌ها کار گذاشتند و ماهی را در مخازن آب نگهداری می‌کردند. ماهی‌ها پس از کمی تقلا آرام می‌شدند و حرکت نمی‌کردند. آن‌ها خسته و بی‌رمق، اما زنده بودند.
ژاپنی‌ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی‌حال و تنبل ترجیح می‌دادند. زیرا ماهی‌ها روز‌ها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.

پس شرکت‌های ماهیگیری بگونه‌ای باید این مسئله را حل می‌کردند.
آن‌ها چطور می‌توانستند ماهی را تازه و سرحال نگه دارند؟
اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید، چه پیشنهادی می‌دادید؟
برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت‌های ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایق‌ها استفاده می‌کنند با این تفاوت که آنها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن می‌اندازند. کوسه چندتایی ماهی می‌خورد اما بیشتر ماهی‌ها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می‌رسند. زیرا ماهی‌ها تلاش کردند !


بگذارید اینبار کمی راحت‌تر و خودمانی باشیم:
در گذشته‌های نه چندان دور، آدم‌هایی که دنبال آب باریکه بودند یا یه شغل مطمئن دولتی داشند، خیلی آدمهای منطقی و موفقی محسوب می‌شدند. 
بسیاری از خانواده‌ها « آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه » را بعنوان شعاری برای یک روش زندگی مطمئن و بی‌خطر (Safe Lifestyle)، به فرزندانشان یاد می‌دادند.
اما دنیای امروزی دیگر گذشته نیست. با زمان گذشته بسیار فرق دارد.

این روز‌ها برای موفقیت باید جسور بود، باید خطر کرد، باید مسئولیت همه چیز مرتبط را بر عهده گرفت.
این روز‌ها شما شخصا خودتان باید خودتان را مجبور به پیشرفت کنید. در همه چیز! در سطح زندگی شخصی، در سطح زندگی اجتماعی، در زندگی حرفه‌ای و... .
 

داستان بالا، از جمله نوشته‌های بسیار زیبایی که به کسانی که تصمیم دارند فرصت کوتاه حیات را «زندگی» کنند، پیام شفافی می‌دهد.
شما هم از همین دسته‌اید؟؟
 

نتیجه:
1- به جای دوری جستن از مشکلات، به میان آنها شیرجه بزنید.
2- اگر مشکلات و تلاش‌هایتان، بیش از حد بزرگ و بی‌شمار هستند تسلیم نشوید.
3- ضعف شما را خسته می‌کند. به جای آن مشکل را تشخیص دهید.
4- عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید.
5- اگر به اهدافتان دست یافتید، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید.
6- زمانیکه نیازهای خود و خانواده‌یتان را برطرف کردید برای حل اهداف گروه، جامعه و حتی نوع بشر اقدام کنید.
7- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید، شما مهارت‌هایی را دارید که می‌توانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید. خود را دست کم نگیرید.
8- در مخزن زندگیتان کوسه‌ای بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر می‌توانید دور‌تر بروید شنا کنید.
خود را مجبور به پیشرفت کنید! 

داستان‌های مرتبط:
1- کارمند تازه وارد
2- نقطه ضعف یا مرکز قدرت
3- رمز موفقیت
4-  ده میلیون دلار

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

87- کسادی عمومی ساندویچی

مردی در کنار جاده، دکه‌ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می‌فروخت. 
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت.
چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی‌خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ‌های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می‌کرد و مردم هم می‌خریدند. 
کارش بالا گرفت بنابراین کارش را وسعت بخشید بطوریکه وقتی پسرش از مدرسه بر می‌گشت به او کمک می‌کرد. 
سپس، کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت:
پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی!
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند، پس حتما آنچه می‌گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش می‌داد و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی‌کرد.
فروش او ناگهان شدیدا کاهش یافت. 
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت:
پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است! 

نتیجه:
1- برای موفقیت در کار و تجارتتان، می‌بایست از نظر اطلاعاتی همیشه به روز باشید اما مراقب اطلاعات اشتباه و گمراه کننده‌ای که همیشه در دنیای تجارت نفوذ می‌کنند هم باشید.
2- موفقیت تجارتتان، ارتباط بسیار مستقیمی با اندیشه و عملکرد خودتان دارد.

اندیشه‌های خود را شکل بخشید وگرنه دیگران اندیشه‌های شما را شکل می‌دهند. خواسته‌های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می‌کنند.
آنتونی رابینز

داستان‌های مرتبط:
1- مهندس بهتر است یا مدیر
2- پیشنهاد بی‌شرمانه
3- مدیر ارشد

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

86- شکار پلنگ

یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. 
دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می‌پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده: 
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیها با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش می‌رسه. نظرت چیه دکتر؟!
دکتر چند لحظه فکر می‌کنه و میگه: 
خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یک نفر رو می‌شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستون ها رو برای شکار کردن از دست نمیده. 
یه روز که میخواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل.
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درخت‌ها یه پلنگ وحشی ظاهر می‌شه و میاد به طرفش. شکارچی، چتر رو می‌گیره به طرف پلنگ و نشونه می‌گیره و... بنگ! 
پلنگ کشته می‌شه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه:
این امکان نداره، حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: 
دقیقا منظور منم همین بود! 

نتیجه: اگر اوضاع، خود را بیش از آنچه که وفق مرادتان بود، نشان داد؛ حتما شک کنید و دوباره مسئله را برای وجود مشکل احتمالی دور از چشم مانده، بررسی کنید.

داستان های مرتبط:
1- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
2- انگشتر بهترین روزهای عمرم
3- فرصت ویژه

۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

85- ربات دروغ سنج

مردی یک ربات دروغ سنج می‌خرد، به این ترتیب که ربات، کسی را که دروغ می‌گوید، سیلی می‌زند.
او تصمیم می گیرد که یک شب آن را امتحان کند.


پدر: پسر، امروز در ساعات مدرسه کجا بودی؟
پسر: در مدرسه.
ربات پسر را سیلی می‌زند!

پسر: درسته ، من دروغ گفتم، من سینما رفته بودم.
پدر: داستان فیلم چی بود؟
پسر: داستان اسباب بازی.
ربات پسر را مجددا سیلی می‌زند!
پسر: درسته، فیلمش غير اخلاقی بود.
پدر: چی...؟ من وقتی در سن و سال تو بودم حتی نمی دانستم اين جور چيزها یعنی چه؟!
ربات پدر را سیلی می‌زند.
مادر: فراموشش کن عزیزم، به هر حال او پسر توست.
ربات مادر را سیلی می زند...! 


نتیجه: در زندگی و کارتان هیچگاه دروغ نگویید. دروغ یکی از راه های بسیار آسان برملا شدن اشتباهاتتان است.

داستان های مرتبط:
1- دختر خوشگل و پدر روحانی
2- استفاده نکنی...استفاده میکنن
3- برنامه عوض شد

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

84- قاچاق خلاقانه

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد.
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.
مأمور مرزی می پرسد:
در کیسه ها چه داری؟ او می گوید:  شن.
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد.
بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و دوباره مشکوک شدن مأمور مرزی و بقیه ماجرا... .
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مأمور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی،
به او میگوید:
من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟
مرد می گوید: 
دوچرخه! 

نتیجه:
1- گاهی اوقات آن چیزی که فکر میکنید، همانی نیست که باید باشد.
2- برای موفقیت باید مسایل را با زاویه ای دیگر نگاه کنید.
3- تفکر TRIZ را در خود تقویت کنید.

داستان های مرتبط:
1- قطار مدیریتی چهار بچه
2- استجابت دعا
3- دختر خوشگل و پدر روحانی
4- تفاوت بالقوه و بالفعل (واقعیت) چیست؟
5- تست استخدام

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

83- قطار مدیریتی چهار بچه

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. 
یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. 
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.
3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. 
قطار در حال آمدن بود و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. 
سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آنرا به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
 

اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟!

بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی  چطور....؟
در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد... اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت.

کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.
اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.

گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار. 

با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید. 

نتیجه: آنچه که درست است همیشه محبوب نیست و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!

داستان های مرتبط:
1- پروانۀ فرصت
2- آخه من دخترم 
3- برنامه عوض شد
4- میمون های ترسو

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

82- پروانه فرصت

یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد:
تیک! تیک! تیک!
پسرک كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه كوچیک اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت:
می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: 
نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: 

لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد:

برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت:

برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم".
مدت‌ها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.

مرد دانا بهش گفت:
پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد. 


نتیجه: گاهی فرصت ها به آرامی در میزنند.

داستان های مرتبط:
1- فرصت زیاده روی
2- فرصت ویژه
3- اشتباه فرشتگان
4- مادر
5- پسر نوح ... دختر هابیل