زن و شوهری با 9 تا بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده بودند كه پیرمرد نابينايی هم به آنها ملحق شد.
اتوبوس كه آمد، پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند.
به همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتند.
بعد از مدتی شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصبانی شد و گفت:
چرا يه تيكه لاستيک سر چوبت نميكنی. صدای تق تق اش منو ديوونه كرد!
پيرمرد نابینا جواب داد:
اگه تو هم لاستيک سر چوبت می ذاشتی الان ما سوار اتوبوس بوديم!
نتیجه: برای اعتراض و ایراد گیری از دیگران، ابتدا خود را در موقعیت آنها قرار دهید.
داستان های مرتبط:
1- دو آتش نشان
2- جعبه کفش
![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9TrmJ8KTfeNSbgcNpom-YrhSqaH92kefotwRqIJTRKxvM6fg83I2A8bylGTQN6Zd5TlxV1FerJ_L1XeGHRpgwlZz99rb5N-SdYnSnuQJSDWH5_KCFpzVM66wh6WPDvc_06eORbMNaILM/s200/condom-364.jpg)
به همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتند.
بعد از مدتی شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصبانی شد و گفت:
چرا يه تيكه لاستيک سر چوبت نميكنی. صدای تق تق اش منو ديوونه كرد!
پيرمرد نابینا جواب داد:
اگه تو هم لاستيک سر چوبت می ذاشتی الان ما سوار اتوبوس بوديم!
نتیجه: برای اعتراض و ایراد گیری از دیگران، ابتدا خود را در موقعیت آنها قرار دهید.
داستان های مرتبط:
1- دو آتش نشان
2- جعبه کفش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر