یک روز آموزگار از دانش آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مىتوانید راهى غیر تکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg4q-JvEojQ3ZMvilTX9wgyXM8g4JHf0VEyTmKkGKOAtCg5iB-Yg4pql67s0l8qgMeWOoIZ5TegU7AloUsiJV3FcB6XnU_BobgNnoJtli9kktrQI9GU5ywduCV2V6mGfcJXp-A7Rda1kHE/s200/iStock_000010996866XSmall-300x198.jpg)
برخى از دانش آموزان گفتند بعضیها عشقشان را با بخشیدن معنا مىکنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرفهاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مىدانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیستشناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت!
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
آن دانش آموز پرسید:
آیا مىدانید آن مرد در لحظههاى آخر زندگىاش چه فریاد مىزد؟
بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
او جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطرههاى بلورین اشک، صورت آن دانش آموز را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیستشناسان مىدانند ببر فقط به کسى حمله مىکند که حرکتى انجام مىدهد و یا فرار مىکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانهترین و بىریاترین راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود.
نتیجه: برای کسی که از صمیم قلب دوستش دارید، همیشه صادق و بی ریا باشید.
داستان های مرتبط:
1- عشق واقعی
2- من و همسرم
3- مادر
4- مردان پاک
![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg4q-JvEojQ3ZMvilTX9wgyXM8g4JHf0VEyTmKkGKOAtCg5iB-Yg4pql67s0l8qgMeWOoIZ5TegU7AloUsiJV3FcB6XnU_BobgNnoJtli9kktrQI9GU5ywduCV2V6mGfcJXp-A7Rda1kHE/s200/iStock_000010996866XSmall-300x198.jpg)
برخى از دانش آموزان گفتند بعضیها عشقشان را با بخشیدن معنا مىکنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرفهاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مىدانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیستشناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت!
![](https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgyqIjF9FfhoE4AVFy22EPsvj_rckUlkM89PWJPmJOSWqsfPh-qlr1fNDKjb19SgaSbx-ydYV7lqqb0uj9iwLiHyWqpU-nML01xl70iaO2FTA0AbZ3Y37w0HtwUSaTGfcszHPYeMnYW4mw/s200/tiger.jpg)
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
آن دانش آموز پرسید:
آیا مىدانید آن مرد در لحظههاى آخر زندگىاش چه فریاد مىزد؟
بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
او جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطرههاى بلورین اشک، صورت آن دانش آموز را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیستشناسان مىدانند ببر فقط به کسى حمله مىکند که حرکتى انجام مىدهد و یا فرار مىکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانهترین و بىریاترین راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود.
نتیجه: برای کسی که از صمیم قلب دوستش دارید، همیشه صادق و بی ریا باشید.
داستان های مرتبط:
1- عشق واقعی
2- من و همسرم
3- مادر
4- مردان پاک
mesle hamishe ziba bood douste aziz
پاسخحذف