
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت:
لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شسته اش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.
مرد پاسخ داد:
من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!
نتیجه: نوع دید و نگاه ما به شرایط، می تواند به راحتی شادی و ناراحتیمان را رقم بزند.
داستان های مرتبط:
1- رایگان های زندگی
2- کوزه شکسته
3- جعبه کفش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر