پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.
دختر هابیل جوابش کرد و گفت:
نه ... هرگزهمسری ام را سزاوار نیستی. تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.
تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت کرد. دیدی نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت:
اما آنکه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آنکه بر کشتی سوار است. من خدایم را لا به لای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت:
ایمان، پیش از واقعه بکار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آنچه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت:
آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریض دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز میبینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آنرا از کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت:
باری، تو سرکشی و گنهکاری و گناهت هرگز بخشیده نمی شود.
پسر نوح خندید و خندید و خندید .... و گفت:
شاید آنکه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد... و سپس گفت:
دنیا کوتاه است و عمر آدمی کوتاه تر. مجال این همه آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت:
به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش. پیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد، پاهایش تاریکی را تجربه کرده است. گاهی برای رسیدن به نور، باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا، باید از پل گناه گذشت.
من اینگونه به خدا رسیدم. راه من، اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر؛ دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت.
دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید:
آیا همسری اش را سزاوار بودم!
نتیجه: گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.
داستان های مرتبط:
1- سه پرسش سقراط
2- بازیگر
3- شما کجا بودید؟
دختر هابیل جوابش کرد و گفت:
نه ... هرگزهمسری ام را سزاوار نیستی. تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.
تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت کرد. دیدی نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت:
اما آنکه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آنکه بر کشتی سوار است. من خدایم را لا به لای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت:
ایمان، پیش از واقعه بکار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آنچه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت:
آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریض دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز میبینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آنرا از کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت:
باری، تو سرکشی و گنهکاری و گناهت هرگز بخشیده نمی شود.
پسر نوح خندید و خندید و خندید .... و گفت:
شاید آنکه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد... و سپس گفت:
دنیا کوتاه است و عمر آدمی کوتاه تر. مجال این همه آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت:
به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش. پیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد، پاهایش تاریکی را تجربه کرده است. گاهی برای رسیدن به نور، باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا، باید از پل گناه گذشت.
من اینگونه به خدا رسیدم. راه من، اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر؛ دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت.
دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید:
آیا همسری اش را سزاوار بودم!
نتیجه: گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.
داستان های مرتبط:
1- سه پرسش سقراط
2- بازیگر
3- شما کجا بودید؟
خيلي جالب بود
پاسخحذف