دختر بچه ای در پاسخ به سوال معلم که:
وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشوی؟
این نقاشی را کشید:
و معلم، مادر بچه را خواست...!
مادر این دختربچه روز بعد، در نامه ای به معلم دخترش توضیح داد که:
دخترم من را در حال کار کشیده است ولی من در کلوب استریپ تیز کار نمیکنم بلکه در فروشگاه وسایل ساختمانی، فروشنده هستم و در آن روز برفی، برای دخترم تعریف کرده بودم که چقدر بخاطر فروش پارو، از مردم پول گرفته بودم!
نتیجه: گاهی اوقات نحوۀ نگرش ما به موضوعات مختلف می تواند با اصل موضوع کاملا مغایرت داشته باشد؛ پس زود نتیجه گیری نکنیم.
داستان های مرتبط:
1- قدرت محبت
2- استجابت دعا
3- شرط بندی
دانشجوها برای شیطنت، روی تختۀ کلاس نوشتند:
شورت استاد، قرمز گل گلیه!
استاد... اومد تو کلاس، یه نگاه به تخته کرد و با خونسردی خاصی گفت:
هر کی اینو نوشته مامانش راز دار نبوده!
نتیجه: از کل کل کردن با کسی که از توانایی های او اطلاع ندارید، به شدت خودداری نمایید.
داستان های مرتبط:
1- از طرز فکرت خوشم اومد
2- مباحثه دختر با معلمش
3- کارمند تازه وارد
روزی شيوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
باغبان که مردی جاافتاده بود گفت:
راستش بعد از ظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم. وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره، جوانی قلدر سر راهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سر راهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
شیوانا با تعجب گفت:
اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است... امروز اگر سراغت آمد به او بچسب و رهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
شیوانا نتیجه را پرسید.
مرد باغبان با خنده گفت:
آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد…!
شیوانا با لبخند گفت:
همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
هرکس تو را به چیزی تهدید می کند، به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
نتیجه: هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی، عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود.
داستان های مرتبط:
1- مهندس بهتر است یا مدیر
2- دیوانه
به بهانه نمایشگاه كتاب
یار مهربان - عباس احمدی
من یار مهربانم، اما كمی گرانم
چون جنس باد كرده، در دست ناشرانم
دركل به قول ایشان، كم سود و پر زیانم
من گرچه اهل ایران، این ملک شاعرانم
زیر هزار نسخه، باشد شمارگانم
مانند حال زائو، در وقت زایمانم
یا لَنگ فیلم و زینكم، یا گیر این و آنم
گیرم اگر مجوز، من یار پند دانم
از این ممیزی ها، سرویس شد دهانم!
اغراق اگر نباشد، صفر است راندمانم
یک روز رفتم ارشاد، با این قد كمانم
گفتم بده مجوز، ای راحت روانم
گفتا تو را برادر، یک سال می دوانم
در تو عقایدم را، با زور می چپانم
گفتم نمی توانی، گفتا كه می توانم
گفتم كنم شكایت، گفتا كه بر فلانم!
از حرفهای او سوخت، تا مغز استخوانم
من یک كتاب خوبم، عشق است ترجمانم
نه عامل خلافم، نی در پی مكانم!
محبوب اهل فكرم، منفور طالبانم
فعال در مسیرِ، آزادی بیانم
خواننده گر كوزت شد، من ژان وال ژآنم!
من وارث پاپیروس، از مصر باستانم
هم خبره در سیاست، هم اقتصاد دانم
بسیار حرف دارم، با آنكه بی زبانم
شاگرد فابریکِ، جبار باغچه بانم
درد دلم شنیدی؟ حالا بخر بخوانم
از بسكه شعر گفتم، كف كرد این دهانم
حسن ختام بیتی است، كآمد نوک زبانم
از خطۀ بیابان گفته سعید جانم:
من شاعری جوانم منهای گیسوانم!
نتیجه:
من يار مهربانم دانا و خوش زبانم
گويم سخن فراوان با آنكه بی زبانم
پندت دهم فراوان من يار پند دانم
من دوستی هنرمند با سود و بی زيانم
از من مباش غافل من يار مهربانم
داستان های مرتبط:
1- مهندس بهتر است یا مدیر
2- دربار خان زند
3- مدیر ارشد
بودا به دهی سفر کرد.
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانۀ زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت:
این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
بودا به کدخدا گفت:
یکی از دستانت را به من بده.
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت:
حالا کف بزن.
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند.
بودا لبخندی زد و پاسخ داد:
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند.
برو و به جای نگرانی برای من، نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.
نتیجه: کلیه فعالیت های شما، در گرو نوعی از عملکرد (خوب یا بد) دیگران است.
داستان های مرتبط:
1- دیوانه
2- فرصت ویژه
شب سردی بود.
پیرزن، بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن.
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه؟
رفت نزدیک تر. چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه.
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش. هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن. برق خوشحالی توی چشماش دوید.
دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن نِنه! وَخی برو دُنبال کارت!
پیرزن زود بلند شد. خجالت کشید!
چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت. دوباره سردش شد!
راهش رو کشید رفت. چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد:
مادر جان… مادر جان! پیرزن ایستاد. برگشت و به زن نگاه کرد.
زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه... موز و پرتغال و انار.
پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم! زن گفت:
اما من مستحقم مادر! اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!
زن منتظر جواب پیرزن نموند. میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد.
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد. قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود. با صدای لرزانی گفت:
پیر شی ننه…. پیر شی! خیر بیبینی!
نتیجه: من… مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هيچ توقعی هستم.
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست.
هیچکس سوار بر اسب نیست.
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید.
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
این ادب اصیل مان است:
نجابت - قدرت - احترام - مهربانی - خوشرویی.
داستان های مرتبط:
1- پسر نوح ... دختر هابیل
2- مشتری فقیر
3- رایگان های زندگی
4- عشق واقعی
خانم معلمه سر کلاس از یه بچه تخسه می پرسه:
اگه سه تا گنجشک سر یه شاخه درخت نشسته باشن، بعد ما یکیشون رو با تیر بزنیم، چند تا گنجشک رو درخت میمونه؟
بچه میگه: هیچی!
معلمه میگه: نخیر دو تا میمونه.
بچه میگه: خوب اون دو تا هم از صدای تیر فرار میکنن دیگه.
معلمه یکم فکر میکنه، میگه:
جوابت درست نبود ولی از طرز فکرت خوشم اومد!
بعد شاگرده میگه: خانم حالا ما یه سوال بپرسیم؟!
معلمه میگه: بپرس.
پسره میگه: اگه سه تا خانم تو خیابون بستنی بخورن، اولی گاز بزنه، دومی لیس بزنه و سومی میک بزنه، کدومشون ازدواج کرده؟!
معلمه یکم فکر میکنه، میگه:
خب معلومه، سومی!
بچه میگه: نه... جوابتون درست نبود.
اونی که حلقه دستشه ازدواج کرده، ولی از طرز فکرت خوشم اومد!
داستان های مرتبط:
1- پیشنهاد بی شرمانه
2- کارمند تازه وارد
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.
دختر هابیل جوابش کرد و گفت:
نه ... هرگزهمسری ام را سزاوار نیستی. تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.
تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت کرد. دیدی نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت:
اما آنکه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آنکه بر کشتی سوار است. من خدایم را لا به لای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت:
ایمان، پیش از واقعه بکار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آنچه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت:
آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریض دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز میبینمش و با دستان بسته نیز لمسش میکنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آنرا از کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت:
باری، تو سرکشی و گنهکاری و گناهت هرگز بخشیده نمی شود.
پسر نوح خندید و خندید و خندید .... و گفت:
شاید آنکه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد... و سپس گفت:
دنیا کوتاه است و عمر آدمی کوتاه تر. مجال این همه آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت:
به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش. پیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد، پاهایش تاریکی را تجربه کرده است. گاهی برای رسیدن به نور، باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا، باید از پل گناه گذشت.
من اینگونه به خدا رسیدم. راه من، اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر؛ دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت.
دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید:
آیا همسری اش را سزاوار بودم!
نتیجه: گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد.
داستان های مرتبط:
1- سه پرسش سقراط
2- بازیگر
3- شما کجا بودید؟
مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود.
ناگهان صدای فریادی را میشنود و متوجه میشود که کسی در حال غرق شدن است.
فوراً به آب میپرد و او را نجات میدهد.
اما پیش از آنکه نفسی تازه کند فریادهای دیگری را میشنود و باز به آب میپرد و دو نفر دیگر را نجات میدهد.
دوباره قبل از اینکه حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواهند میشنود.
او تمام روز را صرف نجات افرادی میکند که در چنگال امواج خروشان گرفتار شدهاند غافل از اینکه چند قدمی بالاتر، دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت!
نتیجه: کلیه فعالیت های شما، در گرو نوعی از عملکرد (خوب یا بد) دیگران است.
داستان های مرتبط:
1- مشتری فقیر
2- فرصت ویژه