توی گمرک بین المللی یک دختر خوشگل که یه موصاف کن برقی نو از یه کشور دیگه خریده بوده از یه پدر روحانی می خواد کمکش کنه که این موصاف کن رو تو گمرگ زیر لباسش بزاره و بیرون ببره تا خانم خوشگله مالیات نده.
پدر روحانی می گه:
باشه ولی به شرطه اینکه اگه پرسیدن من دروغ نمی گم.
دختره که چاره نداشته می گه باشه.
دم گمرگ مامور می پرسه:
پدر چیزی با خودت داری که اظهار کنی؟
پدر روحانی می گه:
از سر تا کمرم چیزی ندارم!
مامور از این جواب عجیب شک می کنه و می پرسه:
از کمر تا زمین چطور؟
پدر روحانی می گه:
یه وسیله جذاب کوچیک که زن ها دوست دارن استفاده کنن ولی باید اقرار کنم که تا حالا بی استفاده مونده.
مامور با خنده می گه:
خدا پشت و پناهت پدر... برو!
نتیجه: راستگویی، همیشه چاره ساز است.
داستانهای مرتبط:
1- پیشنهاد بی شرمانه
2- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
3- زبان اشاره
4- انگشتر بهترین روزهای عمرم
پدر روحانی می گه:
باشه ولی به شرطه اینکه اگه پرسیدن من دروغ نمی گم.
دختره که چاره نداشته می گه باشه.
دم گمرگ مامور می پرسه:
پدر چیزی با خودت داری که اظهار کنی؟
پدر روحانی می گه:
از سر تا کمرم چیزی ندارم!
مامور از این جواب عجیب شک می کنه و می پرسه:
از کمر تا زمین چطور؟
پدر روحانی می گه:
یه وسیله جذاب کوچیک که زن ها دوست دارن استفاده کنن ولی باید اقرار کنم که تا حالا بی استفاده مونده.
مامور با خنده می گه:
خدا پشت و پناهت پدر... برو!
نتیجه: راستگویی، همیشه چاره ساز است.
داستانهای مرتبط:
1- پیشنهاد بی شرمانه
2- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
3- زبان اشاره
4- انگشتر بهترین روزهای عمرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر