مادرم یک چشم نداشت.
در کودکی بر اثر حادثهای، یک چشمش را از دست داده بود.
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول دبستان.
برای من آنقدر قیافۀ مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم.
فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچۀ خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند؛ متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد.
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک دفعه گریه کرد.
مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید.
برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.
مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد.
مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت:
فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند.
برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه.
خم شدم و دفتر را برداشتم.
نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود.
برادرم مامان را درحالیکه دست من و برادرم را در دست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آنرا به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود.
معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.
با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد.
رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ میکرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم:
مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم؟ از داداش بدم میآید و... گریه کردم.
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد. اشکهایم را پاک کرد و گفت:
عزیزم گریه نکن. تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطور که دوست دارند باشد، میبینند.
بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود.
مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان، علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت:
آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید:
مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت:
نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت:
ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت:
ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد.
لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. بعد مامان گفت:
از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت:
من هم همینطور خانم.
مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم.
معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش میلرزید گفت:
خانم من نمیدانستم...
مامان حرفش را قطع کرد و گفت:
خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد میشود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:
فکر میکنم نمره 10 برای واقعبینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟
معلم نقاشی گفت:
بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دو دست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم، خندان و درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را باز کرد و نمرهاش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت:
خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد.
مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت:
بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت:
مگه نه؟
من هم گفتم:
آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. داداش گفت:
چرا گریه میکنی؟ گفتم:
آخه من یه دخترم!
نتیجه: شناخت روحیات و احساسات جنس موافق و مخالف، میتواند باعث درک بهتر اختلافات موجود شده و براحتی بدون ایجاد معضل، آنها را برطرف نماید.
داستانهای مرتبط:
1- عشق واقعی
2- مباحثه دختر با معلمش
3- مادر
4- رایگانهای زندگی
در کودکی بر اثر حادثهای، یک چشمش را از دست داده بود.
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول دبستان.
برای من آنقدر قیافۀ مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم.
فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچۀ خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند؛ متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد.
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک دفعه گریه کرد.
مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید.
برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.
مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد.
مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت:
فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند.
برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه.
خم شدم و دفتر را برداشتم.
نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود.
برادرم مامان را درحالیکه دست من و برادرم را در دست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آنرا به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود.
معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.
با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد.
رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ میکرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم:
مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم؟ از داداش بدم میآید و... گریه کردم.
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد. اشکهایم را پاک کرد و گفت:
عزیزم گریه نکن. تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطور که دوست دارند باشد، میبینند.
بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود.
مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان، علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت:
آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید:
مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت:
نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت:
ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت:
ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد.
لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. بعد مامان گفت:
از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت:
من هم همینطور خانم.
مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم.
معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش میلرزید گفت:
خانم من نمیدانستم...
مامان حرفش را قطع کرد و گفت:
خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد میشود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:
فکر میکنم نمره 10 برای واقعبینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟
معلم نقاشی گفت:
بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دو دست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم، خندان و درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را باز کرد و نمرهاش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت:
خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد.
مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت:
بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت:
مگه نه؟
من هم گفتم:
آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. داداش گفت:
چرا گریه میکنی؟ گفتم:
آخه من یه دخترم!
نتیجه: شناخت روحیات و احساسات جنس موافق و مخالف، میتواند باعث درک بهتر اختلافات موجود شده و براحتی بدون ایجاد معضل، آنها را برطرف نماید.
داستانهای مرتبط:
1- عشق واقعی
2- مباحثه دختر با معلمش
3- مادر
4- رایگانهای زندگی
خیلی قشنگ بود
پاسخحذف...