جانی کوچولو دیگه بزرگ شده و الان تو یه شرکت مشغول بکار بود. از قضا در همون شرکت خانم جوانی هم همکارش بود و گلوی جانی کوچولو پیشش گیر کرده بود، واسه همین خودش رو به آب و آتیش میزد که یه جورایی اون خانمه بهش راه بده اما هر چقدر میرفت تو نخش، همش جواب رد ازش میگرفت.
روزی از روزها، دیگه صبرش تموم شد و دل رو به دریا زد و رفت سراغ خانمه و گفت:
حتی اگه شده واسه یه دقیقه اجازه بده با هم باشیم ؟!
خانم با عصبانیت سرش داد زد :
احمق خجالت بکش ، من دوست پسر دارم.
اما جانی کوچولو از رو نرفت که نرفت. یهو یه پیشنهاد بسیارعجیب به خانم داد:
ببین؛ 1000 دلار میندازم کف اطاق، تا خم شی و اونو برداری، من کارم رو میکنم!
از این پیشنهاد وسوسه انگیز، خانمه به فکر فرو رفت و گفت:
نمیتونم الان جوابتو بدم، باید با دوست پسرم مشورت کنم.
جان کوچولو هم قبول کرد.
خانومه رفت و جریان رو با معشوقش در میان گذاشت.
دوست پسرش گفت:
عجب احمقیه، برو بهش بگو موافقم اگه 2000 دلار بندازی کف زمین؛ اما حواست باشه عین جن پولو برداری تا نتونه کاری بکنه.
خانمه به نزد جانی کوچولو برگشت و دوست پسره بیرون اطاق منتظر بازگشت معشوقه اش شد.
یه دقیقه، دو دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت...
تقریبا بعد از یک ساعت در اطاق باز شد و خانمه اومد بیرون.
دوست پسره با تعجب پرسید:
مگه چی شده بود؟ چرا اینقدر طول کشید؟
خانمه جواب داد:
ناکس همش سکه بود!
درس مدیریتی:
اگه پیشنهادی داده شد، پیش از قبول آن، بایستی تمام جوانب قضیه در نظر گرفته باشید تا سرتان مثل اون خانومه و دوست پسرش تا ته کلاه نره، حتی با مشورت!
داستانهای قبلی:
1- انگشتر بهترین روزهای عمرم
2- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
3- وکیل
4- 9 برابر
5- مدیر ارشد
روزی از روزها، دیگه صبرش تموم شد و دل رو به دریا زد و رفت سراغ خانمه و گفت:
حتی اگه شده واسه یه دقیقه اجازه بده با هم باشیم ؟!
خانم با عصبانیت سرش داد زد :
احمق خجالت بکش ، من دوست پسر دارم.
اما جانی کوچولو از رو نرفت که نرفت. یهو یه پیشنهاد بسیارعجیب به خانم داد:
ببین؛ 1000 دلار میندازم کف اطاق، تا خم شی و اونو برداری، من کارم رو میکنم!
از این پیشنهاد وسوسه انگیز، خانمه به فکر فرو رفت و گفت:
نمیتونم الان جوابتو بدم، باید با دوست پسرم مشورت کنم.
جان کوچولو هم قبول کرد.
خانومه رفت و جریان رو با معشوقش در میان گذاشت.
دوست پسرش گفت:
عجب احمقیه، برو بهش بگو موافقم اگه 2000 دلار بندازی کف زمین؛ اما حواست باشه عین جن پولو برداری تا نتونه کاری بکنه.
خانمه به نزد جانی کوچولو برگشت و دوست پسره بیرون اطاق منتظر بازگشت معشوقه اش شد.
یه دقیقه، دو دقیقه، ده دقیقه، نیم ساعت...
تقریبا بعد از یک ساعت در اطاق باز شد و خانمه اومد بیرون.
دوست پسره با تعجب پرسید:
مگه چی شده بود؟ چرا اینقدر طول کشید؟
خانمه جواب داد:
ناکس همش سکه بود!
درس مدیریتی:
اگه پیشنهادی داده شد، پیش از قبول آن، بایستی تمام جوانب قضیه در نظر گرفته باشید تا سرتان مثل اون خانومه و دوست پسرش تا ته کلاه نره، حتی با مشورت!
داستانهای قبلی:
1- انگشتر بهترین روزهای عمرم
2- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
3- وکیل
4- 9 برابر
5- مدیر ارشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر