۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

14- انگشتر بهترین روزهای عمرم

در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت:
یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم.
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن 2 ملیون دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.
چشمان دختر جوان، برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد.
پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت:
خب ، ما این رو برمیداریم. 
جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پیرمرد گفت: 

با چک ؛ ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز میشوند ، به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از ظهر همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم.
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالیکه به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:
من الان حسابتون رو چک کردم، اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسبابتون حتی یک سنت هم نیست!

پیرمرد جواب میده:
متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چه کیفی کردم واقعا که بهترین روزای عمرم بود!

داستانهای قبلی:
1- استفاده نکنی ... استفاده میکنن
2- وکیل
3- 9 برابر
4- مدیر ارشد
5- زبان اشاره

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر