۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

62- لباس گرم

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. 
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید:
آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: 
چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. 
پادشاه گفت: 
من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. 
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. 
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالیکه در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: 
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!

نتیجه: وعده های عمل نشده، میتوانند بسیار مهلک وار عمل کنند.

داستان های مرتبط:
1- Don't copy; if you can't paste
2- فیل و درخت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر