۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

61- بازیگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند چرا دیر می آیی؟ جواب می داد:
یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
______________________

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
 
______________________
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند.
 
______________________
...... مرد تنها نشسته بود.
دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید. به فکر فرو رفت...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد...

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد و همۀ سفارش های مشتریانش را قبول می کرد!
 

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت:

خب بچه ها درس جلسۀ قبل را مرور می کنیم !
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل، بهانه های مختلفی 

می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.
______________________
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!
اما او دیگر با خودش « صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است. 

همانند بقيه مردم!

نتیجه: برای موفقیت، با خودتان صادق باشید.

داستان های مرتبط:
1- شما کجا بودید؟
2- Don't copy; if you can't paste
3- تفاوت بالقوه و بالفعل

۱ نظر: