۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

46- غول چراغ جادو

یه روز مسئول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند.
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه.
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم.
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم!
پوووف! منشی ناپدید میشه...
بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من!
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه...
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه.
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!

نتیجه: همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!


داستانهای مرتبط:
1- تست استخدام
2- Don't copy if you can't paste
3- برنامه عوض شد
4- فرصت ویژه

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

45- انتگرال بگیر

یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه. میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...!
بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید. این بنده خدا هم شرکت می کنه. یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه. تو فکر نحوۀ حساب کردن مساحت این شکل بوده که می بینه همه دارن داد میزنن:
انتگرال بگیر،
انتگرال بگیر...! 

نتیجه: عدم بکار گماردن تخصصی افراد متخصص در یک جامعه، از عوامل نابودی و تمسخر آن جامعه است.

داستانهای مرتبط:
1- مهندس بهتر است یا مدیر
2-جراح قلب و تعمیرکار
3- بازی صندلی در ایران و ژاپن

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

44- مفهوم کیفیت ژاپنی

چند سال پیش، IBM تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنی ها بسپارد.
در مشخصات تولید محصول نوشته بود: 3 قطعه معیوب در هر 10/000 قطعه ای که تولید می شود؛ قابل قبول است.
هنگامیکه قطعات تولید شدند و برای IBM فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون:
مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم.
برای آن 3 قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را فراهم ساختیم. امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد!

نتیجه: همیشه تمام فعالیت هایتان را در عالی ترین درجۀ ممکن انجام دهید حتی آنهایی را که از شما نخواسته اند.

داستانهای مرتبط:
1- نقطه ضعف یا مرکز قدرت
2- تست استخدام
3- جراح قلب و تعمیرکار
4- رمز موفقیت

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

43- جراح قلب و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آنرا به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: 
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و در حقیقت قلب آنرا کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آنرا زنده می کنم. حال چطور درآمد سالانۀ من یک صدم شماست؟
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت:
اگر می خواهی درآمد ات ۱۰۰ برابر شود، اینبار سعی کن زمانیکه موتور روشن و در حال کار است آنرا تعمیر کنی!

نتیجه: برای داشتن بالاترین ها، حتما باید جزء بهترین ها باشید اما از مقایسه خود با دیگران بپرهیزید چون از شما و توانایی هایتان در دنیا، فقط یک نسخه وجود دارد.

داستانهای مرتبط:
1- نقطه ضعف یا مرکز قدرت
2- قورباغه های آب پز
3- بازی صندلی در ایران و ژاپن
4- رمز موفقیت

۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

42- دوست و خشم

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه... معجزه! رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان، شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرندۀ ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینۀ شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکۀ آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان، شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمۀ زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
 و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


داستانهای مرتبط:
1- قورباغه های آب پز
2- من میدان او چه کسی است

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

41- تست استخدام

مسئول تست کردن شراب های يک شرابسازی می ميرد، مدير کارخانه شرابسازی دنبال يک مسئول تست ديگر می گردد تا استخدام کند.
يک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست می دهد.
مدير کارخانه فکر می کند چطور او را رد کند.
او را تست می کنند.
به او يک گيلاس شراب می دهند و می خواهند که آنرا تست کند.

آزمايش می کند و می گويد:
شراب قرمز، مسکات، سه ساله و در بخش شمالی تپه رشد کرده و در ظرف فلزی عمل آمده است.
مدير شرابسازی می گويد: درست است.
گيلاس ديگری به او می دهند:
اين يکی شراب قرمز کابرنه هشت ساله و در بخش جنوبی تپه  رشد کرده و در چليک چوبی عمل آمده است.
 
مدير شرابسازی می گويد: درست است.
مدير موسسه که متعجب شده است با چشمکی به منشی پيشنهادی میکند. او يک گيلاس ادرار می آورد! 
فرد الکلی آنرا آزمايش می کند و می گويد:
بلوند، 26 ساله، سه ماهه حامله است و اگر کار را به من ندهيد نام پدرش را هم خواهم گفت! 

نتیجه: ظواهر افراد به هیچ عنوان نمیتواند نشان دهنده تخصص آنها باشد.

داستانهای مرتبط:
1- نقطه ضعف یا مرکز قدرت
2- قورباغه های آب پز

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

40- فرصت زیاده روی

خانم 45 ساله ای که یک حملۀ قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود، در اتاق جراحی که کم مانده بود مرگ را تجربه کند، ناگهان عزرائیل را دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟
عزرائیل گفت: نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد:
کشیدن پوست صورت، تخلیۀ چربیها (لیپوساکشن)، عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم و در نهایت
رنگ کردن موها و سفید کردن دندان ها.
از آنجايی كه او زمان بيشتری برای زندگی داشت از اينرو تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين فرصت (طول عمر بیشتر) ببرد.
بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد.
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل، در تصادف بوسیلۀ یک آمبولانس کشته شد.
وقتی با
عزرائیل روبرو شد از او پرسید: 
من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال و خرده ای دیگه فرصت دارم، چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
عزرائیل جواب داد:
اِاِ ... شمايـــــــــــد ... نشناختمتون !

نتیجه: از فرصت های پیش آمده، به موقع و به جا استفاده کنید اما زیاده روی نکنید!

داستانهای مرتبط:
1- نارگیل سوراخ دار
2- مباحثه دختر با معلمش
3- قدرت محبت

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

39- قورباغه های آب پز

چند قورباغه را در ظرفی پر از آب جوش انداختند، آنها خیلی سریع از آب جوش به بیرون پریدند و خودشان را نجات دادند. 
وقتی همین قورباغه ها را در ظرف آب سرد قرار دادند و آرام آرام آب را به جوش رساندند همه آنها در آب جوش کشته شدند چون نتوانستند عکس العملی به همان سرعت نشان دهند. 

نتیجه: ما می توانیم تغییرات ناگهانی را بفهمیم و متقابلا عکس العمل نشان دهیم اما اگر این تغییرات در دراز مدت انجام شوند، وقتی متوجه می شویم که دیگر خیلی دیر است. یادمان باشد؛ نه عادت های بد ، یک شبه وجود کسی را فرا می گیرند و نه کسی یک شبه فرد دیگری می شود؛ همه چیز پله پله انجام می شود. 
مهم این است که زمان گرم شدن آب را احساس کنید.

داستانهای مرتبط:
1- میمون های ترسو
2- فیل و درخت
3- نارگیل سوراخ دار

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

38- میمون های ترسو

میمون هایی که از مار نمی ترسیدند را در کنار مارها قرار دادند. 
در همین حین صداهای بلند و وحشتناکی هم از بلندگو ها پخش کردند. 
با این کار میمون هایی که از مار ها نمی ترسیدند « یاد گرفتند » که از مار بترسند.
نتیجه عجیب تر این آزمایشاین بود که حتی میمون های دیگری که هم که از مارها نمی ترسیدند با دیدن ترس سایر میمون ها آنها هم از مارها ترسیدند.

نتیجه: ما از بعضی از چیزها می ترسیم چون آنها را با چیزهای دیگری در ذهن مان به یکدیگر مرتبط می کنیم. مثلا یک کودک بعد از شنیدن صدای ترسناک محکم بسته شدن درب در تاریکی ، از تاریکی خواهد ترسید.


داستانهای مرتبط:
1- نارگیل سوراخ دار
2- فیل و درخت

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

37- نارگیل سوراخ دار

بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. 
از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند نارگیل را با خودش ببرد. 
سپس داخل نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.

میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. 

آنقدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.

این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند.

اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. 
ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. 
این داستان قرن هاست که در جریان است! 

خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ 

آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ 
آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ درحالیکه فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟
آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم؟

داستانهای مرتبط:
1- فیل و درخت
2- نقطه ضعف یا مرکز قدرت
3- رمز موفقیت