۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

81- سیگار و هواپیما

توی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می‌کشید.
یکی دیگه رفت جلو و گفت:
بخشید آقا...! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین...؟!
طرف جواب داد: منظور؟
منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافۀ پولی که به خاطر سلامتیتون خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود...! 
طرف با خونسردی جواب داد:
تو سیگار می‌کشی؟ 
نه! 
هواپیما داری؟
نه!
به هر حال مرسی بابت نصیحتت...؛ ضمناً اون هواپیما که نشون دادی مال منه! 

نتیجه:
1- تو چیزی مردم رو نصیحت کن که خودت تونسته باشی انجامش بدی.
2- به راحتی درباره دیگران قضاوت نکن.
3- سیگار کشیدن یا نکشیدن ربطی به پول دار شدن یا نشدن نداره. برای پول دار شدن باید مغز اقتصادی و یه سری چیزای دیگه داشته باشی.
4- و مهمتر از همه اینکه از فضولی کردن و سرک کشیدن تو زندگی مردم دست برداری.

داستان های مرتبط:
1- دیوانه یا احمق
2- میخوای چیکاره بشی؟
3- شورت استاد

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

80- مرد خجالتی

یه مرد خجالتی میره توی یه کافه تریا. 
چند دقیقه که می شینه، توجهش نسبت به یه دختر خوشگل که کنار میز بار نشسته بوده جلب میشه.
مرد نیم ساعت با خودش کلنجار میره و بالاخره تصمیمشو میگیره و میره سراغ دختر و با خجالت و آروم بهش میگه: 
ممم... میتونم کنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم؟
یهو دختر داد میزنه: 

چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم!
همۀ مردم برمیگردن و چپ چپ به مرد نگاه می کنن.

مرد سرخ میشه و سرشو میندازه پایین و با شرمندگی میره میشینه سر جاش.
بعد از چند دقیقه دختر میره کنار مرد میشینه و با لبخند میگه:

من معذرت میخوام. متاسفم که تو رو خجالت زده کردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشکی هستم و دارم روی عکس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می کنم.
یهو مرد داد میزنه:
چی؟! منظورت چیه که 200 دلار برای یه شب می گیری؟! 


نتیجه: از قرار دادن افراد در موقعیت های بد غیرمنتظره، بویژه در جمع؛ خودداری نمایید.

داستان های مرتبط:
1- من و همسرم
2- سه دلیل برای افزایش حقوق
3- میخوای چیکاره بشی؟

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

79- من و همسرم

یک شب من و همسرم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. 
در حالیکه احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یک دفعه خانم برگشت و به من گفت:
من حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام که بغلم کنی!
چی؟ یعنی چه؟!
و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار می‌کوبونه بهم داد:
تو اصلاً به احساسات من بعنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطۀ فیزیکی ما هستی!
و بعد در پاسخ به چشم‌های من که از حدقه داشت در می‌اومد اضافه کرد:
تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب بین من و تو اتفاق می‌افته؟
خب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده. برای همین من هم با افسردگی خوابیدم...
فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدیم. چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره من بهش گفتم که بهتره همه رو برداره. 
بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفش‌ها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشواره‌ای الماس.   حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ می‌شد. 
حتی فکر کنم سعی کرد من رو امتحان کنه چون ازم خواست براش یک مچ‌ بند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفته‌ بود. نمی‌تونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش گفتم:
برش دار عزیزم!
در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت:
عزیزم فکر کنم همین‌ها خوبه. بیا بریم حساب کنیم. در همین لحظه بود که گفتم: 
نه عزیزم من حالش رو ندارم! 
با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:
چی؟!
منم گفتم: عزیزم من می‌خوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی. تو به وضعیت اقتصادی من بعنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه! 
و موقعی که توی چشماش می‌خوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم:
چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته‌ باشی نه بخاطر چیزایی که برات می‌خرم؟!
خب امشب هم توی اتاق‌ خواب هیچ اتفاقی نمی‌افته فقط دلم خنک شده که فهمیده هرچی عوض داره گله نداره! 

نتیجه: هر چیزی که عوض داره، گله نداره.

داستان های مرتبط:
1- شورت استاد
2- پیشنهاد بی شرمانه

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

78- روش شناخت شیطان

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. 
با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. 
هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد.
تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.
دلسرد و ناامید و افسرده در سایه درختی  ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش، کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. 
مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:
تو شیطان هستی!
ابلیس حیرت زده پرسید:
از کجا فهمیدی؟!
از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم. در نتیجه در همین 10 دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شناختم.
چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی!
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی!
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی!
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی!
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی!
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول؛ پس آدمیزاد نیستی! هیچ کس نیستی! پس خود شیطانی!
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. 
مرد با دست به پاهایش زد و گفت:
خوبه! تازه، شاخ هم که داری!

نتیجه: در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است و تنها یک گناه و آن جهل است. عارف بزرگ - مولانا
 

In the world there is only one virtue and it is knowledge and only a sin of ignorance. Great Sufi – Rumi
داستان های مرتبط:

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

77- رستوران مبتکر

یکی از غذاخوری‌های بین‌ راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوۀ شما دریافت خواهیم کرد!
راننده‌ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش‌ جان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت:
مگر شما ننوشته‌اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: 

چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه‌ تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست! 

نتیجه: سیاست های ابتکارانه در بازار، یکی از روشهای پیشرفت و ماندن در بازار است.

داستان های مرتبط:
1- فرصت ویژه
2- فلسفه صندلی

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

76- دنیای سیاست کودکانه

تازگی ها از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟
نگاهم کرد و گفت:

میخواد رئیس جمهور بشه!
دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی، اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد: 

به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنه.
بهش گفتم: 

نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کارارو انجام بدی، میتونی از فردا بیای خونۀ من و چمن ها رو بزنی، درخت ها رو هرس کنی و پارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو 50 دلارمیدم و تورو میبرم جاهایی که بچه های فقیرهستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونۀ جدید خرج کنن.
مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:

چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونت تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟
نگاهی بهش کردم و گفتم به دنیای سیاست خوش اومدی!

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

75- سه دلیل برای لزوم افزایش حقوق

خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد، تقاضای افزایش حقوق داد.
خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.
خانم خانه پرسید:
ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟

ماریا جواب داد:
خب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!
اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!
خانم خانه پرسید:
کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟
ماریا جواب داد: همسرتون اینطور می گه!
خانم خانه گفت: اوه!
ماریا ادامه داد:
دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!

خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت:
مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟

ماریا گفت: همسرتون اینطور می گه!
خانم خانه گفت: اوه!
ماریا ادامه داد:
دلیل سوم اینه که من برای عشقبازی بهتر از شما هستم!

خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید:
آهان! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟

ماریا پاسخ داد: نه خانم! رانندۀ شخصی تون اینطوری می گه!
خانم خانه پاسخ داد:
آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟! 


نتیجه: همیشه دلایل موجهی برای تقاضای افزایش حقوق داشته باشید.

داستان های مرتبط:
1- فرصت ویژه
2- پیشنهاد بی شرمانه
3- خرید شوهر
4- مصاحبه شغلی

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

74- فلسفه صندلی

يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه:
امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايی رو که تا حالا بهتون دادم رو خوب ياد گرفتين يا نه.
بعد يه صندلی مياره و ميذاره جلوی کلاس و به دانشجوها ميگه:

با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلی وجود نداره؟!
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه يکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود.
اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:
.
.
.
.
.
.
کدوم صندلی؟!


نتیجه: گاهی اوقات، انکار واضحات هم میتواند نتایج مثبتی دربر داشته باشد!

داستان های مرتبط:
1- از طرز فکرت خوشم اومد
2- شورت استاد
3- مباحثه دختر با معلمش