۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

112- مار را چگونه باید نوشت؟

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی‌سوادی در آن سکونت داشتند. 
مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می‌کرد. 
برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری‌های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می‌کند. 
اما مرد شیاد نپذیرفت. 
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری‌های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه‌های او هشدار داد. 
بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی‌سواد هستند. 
در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می‌شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس مار
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. 
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از این‌ها مار است؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می‌توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند. 

نتیجه: 
1- اگر می‌خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آن‌ها را با خود همراه کنیم.
2- بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آن‌ها، با آن‌ها سخن گفته و رفتار کنیم.
3- همیشه نمی‌توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم.
4- باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آن‌ها داد.

داستانهای مرتبط:
1- فرصت ویژه
2- وکیل
3- استفاده نکنی، استفاده میکنن

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

111- گل

پل، یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. 
شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می‌زد و آن را تحسین می‌کرد.

 پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: 
برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: 

منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون اینکه دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون،‌ای کاش...
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می‌خواهد بکند. او می‌خواست آرزو کند. که‌ ای کاش او هم یک همچو برادری داشت.
اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

ای کاش من هم یک همچو برادری بودم!
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت:

دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم؟ 
اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، گفت:

آقا، می‌شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟ 
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می‌خواهد بگوید. او می‌خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت:

بی‌زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله‌ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی‌گشت.
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد و گفت:

اوناهاش، جیمی، می‌بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می‌تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه‌های شب عید رو،‌‌ همان طوری که همیشه برات شرح می‌دم، ببینی. 
پل در حالیکه اشکهای گوشه چشمش را پاک می‌کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند.
برادر بزرگ‌تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند. 


نتیجه: در مسابقهٔ زندگی، گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره!

داستان های مرتبط:
1- نقطه ضعف یا مرکز قدرت
2- رایگان های زندگی
3- کوزه شکسته
4- جعبه کفش
5- فرصت زیاده روی
6- اشتباه فرشتگان

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

110- کوزه شکسته

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت. 
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.


کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " 
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده... سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ 
من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی!؟

نتیجه:
همیشه می توان از چیزهایی که در زندگی در ظاهر به درد نمیخورند، با کمی خلاقیت و مدیریت بهتر، بهترین استفاده را در جهتی دیگر نمود. 

داستان های مرتبط:
1- قاچاق خلاقانه
2- قیمت یک روز بارانی
3- قطار مدیریتی چهار بچه

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

109- سگ نابغه

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود:
لطفا 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین.
10 دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم  کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.

صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد. دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالیکه دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی  در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: 

چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:

تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه..!

نتیجه:
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
 

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.


داستانهای مرتبط:
1- دیوانه یا احمق
2- قطار مدیریتی چهار بچه
3- سیاه و سفید

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

108- کامیون حمل زباله

روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید. راننده تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بيرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
با تعجب از او پرسیدم:
چرا شما اين رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!
در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برايتان توضيح ميدهم: ((قانون کامیون حمل زباله))
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال،  ناکامی،  خشم و ناامیدی در اطراف می گردند.
وقتی آشغال در اعماق وجودشان  تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگری در سر کار، در منزل، یا توی خیابان  پخش کنيد.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند.
زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید، از این رو...
افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید. 

نتیجه:
زندگی 10 درصد چیزی است که شما می سازید و 90 درصد، نحوۀ برداشت شماست. 

داستانهای مرتبط:
1- رایگان های زندگی
2- جعبه کفش
3- فرصت زیاده روی
4- اشتباه فرشتگان