۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

104- سوپ سنگ

فروشنده‌ای به قصد فروش محصولاتش در حال گذر از روستایی کوچک بود. او به شدت احساس گرسنگی می‌کرد و همین طور که با نا‌امیدی به دنبال خوراکی می‌گشت. ناگهان سو سوی نوری که از کلبه‌ای کوچک به بیرون می‌تابید را مشاهده کرد. با خوشحالی در کلبه را زد. 
صاحبخانه که کشاورزی ساده بود، در را گشود. فروشنده:
دوست عزیز من بسیار گرسنه هستم. آیا می‌توانید کمی غذا به من بدهید؟ 
کشاورز برو دنبال کارت! این وقت شب ما هیچ غذایی نداریم که به تو بدهیم. 
فروشنده:
لطفا یک لحظه صبر کنید … آیا ممکن است کمی آب و یک ظرف به من بدهید؟ 
کشاورز: آب را برای چه می‌خواهی؟
فروشنده: می‌خواهم برای خودم یک سوپ خوشمزه درست کنم، آن هم از سنگ. 
زن کشاورز با کنجکاوی گفت:
فکر نکنم اگر کمی آب به او بدهیم، اشکالی پیش بیاید. 
کشاورز نیز خواسته فروشنده را پذیرفت. فروشنده:
خانم، از شما ممنونم. اشکالی دارد اگر ظرف آب را روی آتش بگذارم؟ 
زن کشاورز: اوه، اگر لازم است، اشکالی ندارد. و فروشنده را به آشپز خانه برد و ظرف را روی اجاق گذاشت. 
فروشنده: بسیار خوب. حالا یک تکه سنگ را در ظرف می‌گذارم و صبر می‌کنم تا خوب بپزد. 
کشاورز و همسرش که کنجکاو شده بودند، نزد فروشنده ماندند تا از کار او سر در بیاورند. بعد از مدتی فروشنده در ظرف را برداشت و کمی از سوپ را چشید و گفت: اوه، بد نیست. اما به مقداری نمک احتیاج داریم. 
زن کشاورز: صبر کنید، ا لان نمک می‌آورم، آشپز نمک را درون ظرف ریخت. 
فروشنده: بگذارید تا دوباره مزه‌اش را امتحان کنم. باور نکردنی است! زن کشاورز با بی‌قراری: باید خوشمزه باشد. نه؟ 
فروشنده: بله، اما با یک پیاز می‌توانیم مزه‌اش را بهتر کنیم. کشاورز رو به همسرش: زود برو یک پیاز بیاور و گرنه مجبوریم، تمام شب او را تحمل کنیم. 
آشپز پیاز را از زن گرفت و به سوپ افزود.
فروشنده: به نظر می‌رسد که همه چیز روبراه است. اما اگر کمی هویج و سیب زمینی هم به آن اضافه کنیم عالی می‌شود. 
کشاورز با بی‌ میلی: صبر کن، الان می‌آورم، آشپز هویج و سیب زمینی را به سوپ اضافه کرد و بعد از مدتی سوپ به جوش آمد. 
کشاورز: به نظر تو نباید دوباره از آن بچشی؟
فروشنده البته، اما شما هم باید در خوردن سوپ با من سهیم شوید. اجازه بدهید تا کمی ادویه و سبزی هم به آن اضافه کنیم.
زن کشاورز: بله حتما این کار را بکنید. بوی غذا فضای کلبه را پر کرده بود. سوپ که آماده شد. 
فروشنده گفت: بسیار خوب، لطفا تعدادی کاسه بیاورید تا از خوردن این سوپ خوشمزه در کنار هم لذت ببریم. 
زن کشاورز: با کمی نان سفره‌ مان کامل می‌شود.
کشاورز: اوه چه سوپ لذیذی! 
زن کشاورز: اوه! باور نکردنی است. شما چطور آن را درست کردید؟ 
فروشنده: این غذا را مدیون سنگی هستیم که به همراه داشتیم. 
زن کشاورز: ممکن است کمی از آن را به من نشان بدهید؟ 
فروشنده: اوه، متاسفم دوست عزیز. من نمی‌توانم اسرار کارم را فاش کنم. بسیار متشکرم و شب خوش! 

نتیجه: برای پیشبرد کارهایتان، همیشه مهربانی و کمی تفکر خلاقانه (TRIZ) مورد نیاز است.

داستان های مرتبط:
1- سیاه و سفید
2- دختر خوشگل و پدر روحانی
3- تست استخدام
4- قاچاق خلاقانه

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

103- آلزایمر یا ایدز

تلفن زنگ زد و خانوم گوشی را برداشت.
صدای زنی از آن سوی خط آمد: 
- سلام خانوم.
- سلام.
- من از آزمایشگاه تماس می‌گیرم.
- بفرمایید، امرتون؟ 
- میخواستم بگم متاسفانه آزمایشهای همسرتون با یکی دیگه قاطی شده و ما الان دو تا جواب آزمایش متفاوت داریم.
- اوا! یعنی چی خانوم؟ این چه وضعشه؟ 
- متاسفم! ولی کاریه که شده.
- حالا جواب آزمایشها چی هست؟ 
- یکیشون آلزلیمر داره و یکی دیگشون ایدز.
- وای! حالا من باید چیکار کنم؟ 
- نگران نباشین، من واسه همین تماس گرفتم، می‌خواستم بگم همسرتون رو از خونه بندازین بیرون، اگه تونست برگرده باهاش سکس نکنین! 

نتیجه: برای هر موضوع، راه حلهای متفاوتی وجود دارد.

داستان های مرتبط:
1- اشتباه موردی
2- اشتباه فرشتگان
3- نقطه ضعف یا مرکز قدرت

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

102- حمام بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم:
شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ 
روان‌ پزشک گفت:
ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. 
من گفتم:
آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. 
روان‌ پزشک گفت:
نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟! 

نتیجه:
1- راه حل همیشه در گزینه‌های پیشنهادی نیست. 
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود. در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی. 
3- همه راه حل‌ها همیشه در تیررس نگاه نیست.

داستان های مرتبط:
1- فرصت زیاده روی
2- بار اولته

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

101- قاطر و کار گروهی

باران بشدت می‌بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش می‌راند ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورد و از نرده‌های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمه‌ای ندید اما لاستیک‌های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشد. به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می‌کرد به آرومی آمد و در را باز کرد.

راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت که ممکن است از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که:


بذار ببینم فردریک چیکار می‌تونه برات بکنه.

با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یک قاطر پیر رو گرفت و با زور آن را بیرون کشید. تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند، اما چه می‌شد کرد، در آن شرایط سخت به امتحانش می‌ارزید.

با هم به کنار جاده رسیدند و کشاورز طناب را به اتومبیل بست و یک سر دیگر آن را محکم دور شانه‌های فردریک یا‌‌ همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد:

یالا، پل، فردریک، هری، تام، فردریک، تام، هری، پل… یالا سعیتون رو بکنین… آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه… خوبه تونستین.

راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومیبل را از گل بیرون بکشد. با خوشحالی و تعجب از کشاورز تشکر کرد و هنگام خداحافظی از او پرسید:

هنوز هم نمی‌تونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادوئی در کاره.

کشاورز پاسخ داد:

ببین عزیزم، جادوئی در کار نیست. اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی می‌کنه، آخه می‌دونی قاطر من کوره! 

نتیجه: همیشه کار گروهی، موفقیت بیشتری نسبت به کار تکی به همراه دارد.

داستان های مرتبط:
1- سگ های ناامید
2- قطار مدیریتی چهار بچه
3- شیطنت
4- دوست و خشم

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

100- بهشت و جهنم

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آن‌ها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. 
پیاده‌ روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آنجاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌ بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» 
دروازه‌ بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» 
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.» 
دروازه‌ بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.» 
- اسب و سگم هم تشنه‌اند. 
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. 
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد. 
- ما خیلی تشنه‌ایم. من، اسبم و سگم. 
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید. 
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. 
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید. 
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ 
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! 
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است. 
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! 
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند!

نتیجه: هیچگاه دوستان واقعیتان را در هیچ کجا تنها نگذارید. موفقیت در گرو اتحاد و همراهی است.

داستانهای مرتبط:
1- مباحثۀ دختر با معلمش
2- اشتباه فرشتگان

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

99- تصمیم گیری لوبیایی

روزی از روز‌ها، در یکی از شرکت‌های صنعتی مدیری توانمند کار می‌کرد که آوازه «تصمیم گیرنده سریع» را با خود یدک می‌کشید.
هر زمان که یکی از کارمندان آن شرکت نزد این مدیر می‌آمد و مشکلی را با او در میان می‌گذاشت، مدیر توانمند ما درحالیکه با یک دست در جیب و یک دست زیر چانه به سقف خیره می‌شد، اندکی به تفکر می‌پرداخت و سپس سریعاً و با اقتدار کامل پاسخ مثبت یا منفی خود را اعلام می‌کرد به طوری که کارمندان از این همه اعتمادبه نفس که در رییس خود می‌دیدند دچار شگفتی می‌شدند. 
پس‌از گذشت چند سال، با تصمیمات و تدابیر سریعی که این مدیر اتخاذ می‌کرد، شرکت آن‌ها عالیترین مدارج پیشرفت را پیمود. داستانهای زیادی در مورد توانایی مرموز تصمیم‌گیری سریع این مدیر نقل می‌شد و حتی کار به دخالت دادن نیروهای فوق طبیعی نیز کشیده شده بود. یک روز، رییس قسمت فروش شرکت نزد او آمد و پس از ارائه طرحی از او خواست نظرش را در باره آن طرح بیان کند. مدیر، پس از برانداز کردن آن طرح و پرسیدن چند سوال، اندکی به تفکر پرداخت و گفت: «طرح خوبی است، آن را به مرحله اجرا در آور». 
روز دیگری، از مدیر درمورد وضعیت سالن غذا خوری شرکت سوال شد و پیشنهاد گردید که محل آن به جای دیگری تغییر یابد. اما مدیر پس از طرح چند سوال ابراز داشت: «سالن در‌‌‌ همان جایی که هست باقی بماند». 
تصمیم گیری سریع و موکد و بدون تاخیر و همیشه جواب سریع و صریح دادن از خصوصیات برجسته مدیر توانمند ما بود که سایر مدیران در مورد آن غبطه می‌خوردند. سال‌ها گذشت و آن شرکت با مدیریت آن مدیر، پیشرفتهای زیادی نمود تا اینکه یک روز زمان بازنشستگی او فرا رسید. 
مدیر جانشین که از توانایی های مدیر قبلی اطلاع کامل داشت از او خواست که راز موفقیتش را با او در میان بگذارد. مدیر قدیمی با کمال میل حاضر شد که رازش را برملا سازد. این بود که گفت:
راز کار من لوبیاست!
مدیر جدید که کاملا گیج شده بود از او خواست که مسئله را بیشتر توضیح دهد. به همین سبب مدیر قدیمی مقداری لوبیا از جیبش درآورد و پس از اینکه آن‌ها را در این دستش ریخت و دو باره در جیبش قرار داد گفت: «سال‌ها قبل پی بردم که اگر تصمیم‌گیری در مورد مسئله‌ای را به عقب بیاندازی آن مسئله بسیار بد‌تر و مشکل‌تر از قبل می‌شود. این بود که من روشی را برای تصمیم‌گیری سریع ابداع نمودم. روش من به این ترتیب بود که پس از تهیه مقداری لوبیا، آن‌ها را در داخل جیبم قراردادم و هر زمان که مجبور بودم در موردسوالی جواب بله یا نه بدهم مقداری از آن لوبیا‌ها را به اندازه یک مشت برمی‌داشتم و در داخل جیبم شروع به شمارش آن‌ها می‌کردم. اگر مجموع این لوبیا‌ها عددی فرد بود جواب منفی و اگر مجموع آن‌ها زوج بود جواب مثبت می‌دادم». 
مدیر قبلی ادامه داد: «همانطوری که می‌بینی فرقی نمی‌کرد که جواب من مثبت باشد یا منفی بلکه چیزی که مهم بود این بود که جریان تصمیم‌گیری به تعویق نیافتد. البته تصمیمات من گاهی از اوقات غلط از آب در می‌آمد و این امری اجتناب ناپذیر بود. اما، چه درست و چه غلط، تصمیم‌گیری باید هرچه سریع‌تر صورت پذیرد تا بتوان انرژی خود را صرف چیزهایی که واقعاً اهمیت دارند نمود». این گونه بود که مدیر جدید نیز همراه با مقداری لوبیا داخل جیبش، پست مدیریت را از آن مدیر توانمند تحویل گرفت.

نتیجه: علاوه بر درستی هر تصمیم، اتخاذ تصمیم بموقع نیز اهمیت زیادی داردبطوری که با درستی تصمیم برابری دارد. عدم تصمیم بموقع بعضی اوقات از تصمیمات صحیح دیر هنگام نیز بد‌تر است.

داستان های مرتبط:
1- قطار مدیریتی چهار بچه
2- پروانه فرصت
3- فرصت زیاده روی