۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

36- من می دانم او چه کسی است

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد.
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: 

باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت:

همسرم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: 

خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: 
خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: 

وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می دانم او چه کسی است!


داستانهای مرتبط:
1- قدرت محبت
2- عشق واقعی
3- فردایی بهتر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر