یکی بود یکی نبود.
یه روزی روزگاری یه خانوادهٔ سه نفری بودن.
یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش.
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصهٔ ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد... خم شد روی سرش و گفت:
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...
به من میگی قیافهٔ خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم میره!
نتیجه: گذشته خود را فراموش نکنیم.
داستانهای مرتبط:
1- قیمت یک روز بارانی
2- پسر نوح ... دختر هابیل
یه روزی روزگاری یه خانوادهٔ سه نفری بودن.
یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش.
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصهٔ ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد... خم شد روی سرش و گفت:
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...
به من میگی قیافهٔ خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم میره!
نتیجه: گذشته خود را فراموش نکنیم.
داستانهای مرتبط:
1- قیمت یک روز بارانی
2- پسر نوح ... دختر هابیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر