۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

92- من داره یادم میره

یکی بود یکی نبود. 
یه روزی روزگاری یه خانوادهٔ سه نفری بودن. 
یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش.
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصهٔ ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد... خم شد روی سرش و گفت: 

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...
به من می‌گی قیافهٔ خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم می‌ره! 

نتیجه: گذشته خود را فراموش نکنیم.

داستانهای مرتبط:
1- قیمت یک روز بارانی
2- پسر نوح ... دختر هابیل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر