۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

106- هلمز، واتسون و شب پر ستاره


شرلوک هلمز کاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره میبینم.
هلمز گفت: چه نتیجه می گیری؟
واتسون گفت از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است ، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند! 

نتیجه: بعضی وقتها ساده ترین جواب کنار دستهایمان است ولی این قدر به دور دست ها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم.

داستان های مرتبط:
1- سیگار و هواپیما
2- دیوانه یا احمق
3- نارگیل سوراخ دار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر