۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

8- عشق واقعی

همسرم با صدای بلندی گفت: 
تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم سارا ، بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. سارا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟! فقط بخاطر بابا. سارا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... سارا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هر چی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم سارا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. 
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد سارا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. سارا گفت:
من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه!
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت:
وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم: سارا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟ سعی کردم از او خواهش کنم. سارا گفت:
بابا، دیدی که خوردن اون شیر برنج چقدر برای من سخت بود؟ .... سارا اشک می ریخت ..... و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: 
مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
سارا، آرزوی تو برآورده میشه.
سارا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشمهای درشت؛ زیبائی خاصی پیدا کرده بود.
صبح روز دوشنبه سارا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میان بقیه شاگردها تماشائی بود. سارا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند سارا را صدا کرد و گفت:
سارا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد... دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کند گفت، دختر شما، سارا، واقعا فوق العاده است و در ادامه گفت:
پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره. 
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. 
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنن.
سارا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه.
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. 
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی!


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

داستانهای قبلی:
1- موی سفید
2- مهندس بهتر است یا مدیر
3- نسخه

4- جعبه کفش
5- مباحثه دختر با معلمش

۵ نظر:

  1. ه کوروش چه خواهیم گفت؟ ***** اگر سر برآرد ز خاک

    اگر باز پرسد ز ما *****چه شد دین زرتشت پاک

    چه شد ملک ایران زمین ***** کجایند مردان این سرزمین

    به کوروش چه خواهیم گفت؟ *****اگر دید و پرسید از حال ما

    چه کردید برنده شمشیر خوشدستتان ***** کجایند میران سرمستتان

    چه آمد سر خوی ایران پرستی ***** چه کردید با کیش یزدان پرستی

    به شمشیر حق نیست دستی

    که بر تخت شاهی نشسته است ***** چرا پشت شیران شکسته است

    در ایران زمین شاه ظالم کجاست *****هواخواه آزادگی پس چرا بیصداست

    چرا خاموش و غم پرستید،های ***** کمر را به همت نبستید،های

    چرا اینچنین زار و گریان شدید ***** سر سفره خویش مهمان شدید

    چه شد عرق میهن پرستیتان ***** چه شد غیرت و شور و مستیتان

    سواران بیباک ما را چه شد***** ستوران چالاک ما را چه شد

    چرا ملک تاراج میشود ***** جوانمرد محتاج میشود

    چرا جشنهامان شد عزا ***** در آتشکده نیست بانگ دعا

    چرا حال ایران زمین ناخوش است ***** چرا دشمنش اینچنین سرکش است

    چرا بوی آزادگی نیست، وای *****بگو دشمن میهنم کیست، های

    بگو کیست این ناپاک مرد ***** که بر تخت من اینچنین تکیه کرد

    که تا غیرتم باز جوش آورد ***** ز گورم صدای خروش آورد

    به کوروش چه خواهیم گفت؟

    پاسخحذف
  2. خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

    پاسخحذف
  3. چنین مردم خوشبختی در دنیا دیگه وجود ندارن... انسانیت و عشق ، خیلی وقته مرده...دیگه فداکاری وجود نداره...تن کوروش توی گور، داره می لرزه...

    پاسخحذف
  4. "آدمی اگر پیامبر هم باشد،از زبان مردم آسوده نیست.
    اگر بسیار کار کند،می گویند احمق است و اگر کم کار کند،می گویند تنبل است.
    اگر بخشش کند می گویند افراط می کند و اگر جمع کند،می گویند بخیل است.
    اگر ساکت و خاموش بماند،می گویند لال است و اگر زبان آوری کند،می گویند وراج است.
    اگر روزه بدارد و شب ها نماز بخواند می گویند ریاکار است و اگر این ها را انجام ندهد،می گویند کافر است.
    پس هرگز نباید به حرف،مدح و ثنای مردم توجه کرد و جز خدا نباید از شخصی ترسید."دوستی با حضور همیشه نهان...

    bisyar aali bodand chanden bar khandam

    پاسخحذف
  5. وقتی که عشق تمام وجودتو فرا بگیره،یاد می گیری که مهربون باشی وبخشش کنی مثله سارا و لبخند بزنی بر خلاف میلت و با همه غم و غصه هایی که داری مثله پدر سارا.خیلی زیبا بود آرش جان.مرسی.

    پاسخحذف