۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

1- دیوانه یا احمق

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامیکه سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب، مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجا رها کرده و برای خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره باز کن و اين لاستيک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
آن مرد، اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامیکه خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت:
خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندی زد و گفت:
من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم !

۴ نظر:

  1. سلام
    آقا خیلی ممنون
    خیلی خوب بودند من همه 7 داستان رو خوندم خیلی جالب بودند

    پاسخحذف
  2. سلام
    ممنون نظر لطفتونه .... اگر تمایل دشته باشید میتونید تو خبرنامه وبلاگ عضو بشید تا به محض آپدیت شدن از رطیق ایمیل خبردار بشید.
    خوشحال شدم از اینکه هر 7 مطلب رو خوندید و خشوتون اومد.
    شاد باشی دوست من ;)

    پاسخحذف
  3. ناشناس پست بالا از كجا فهميد admin آقاست؟
    در كل خيلي حال كردم .
    تو بعضي داستانها نميشه نظر گذاشت!

    پاسخحذف
  4. خيلي باحال بود

    پاسخحذف